تحلیل ایرانی
بررسی و تحلیل
مرضیه ضیغمی

داستان واقعی پول نفت

0

داستان واقعی پول نفت

مقدمه:

این داستان برداشتی آزاد از چند ماجراهای واقعی قبل از انقلاب است از جمله ماجرای واقعی پول نفت که راوی آن آقای حسین بهرامی هستند، می باشد.

داستان واقعی پول نفت

نماز صحیح یا گرمی لحاف؛ مسئله این است!

گرمی لحاف و صدای گرمش در هم آمیخته بود. نماز صبح را بلند می خواند،

اهدنا صراط المستقیم … صدای دلنشینش نمی گذاشت از زیر لحاف در بیایم و منتظر بودم نمازش را تمام کند؛ در رکعت دوم شنیدم؛ اهدنا صراط المستاصل …

یا ابالفضل!!! شک داشتم درست شنیدم یا غلط؟

این چندمین بار بود که می شنیدم در نماز صبح غلط می خواند … ولی هر بار به خودم می گفتم من اشتباه می شنوم. اما نه اینبار واقعا اشتباه نبود… غرق در همین فکر بودم  و سر از زیر لحاف بیرون آوردم و دیدم نمازش را تمام کرد؛ حالا چیکار کنم؟

در حال فکر کردن بودم، چه بگویم یا چه نگویم؟ که با عجله لباسش را پوشید و با دوچرخه اش برای کار از خانه بیرون رفت …

با خودم گفتم شب که خانه آمد حتما می گویم نمازش را درست بخواند.

ولی سن و سالی از او گذشته بود و اگر بفهمد که نمازش را غلط می خوانده تکلیف نمازهای قبلی اش چه می شود؟ ترسیدم که وسواس به جانش بیفتد و اوضاع بدتر شود…

داستان واقعی پول نفت

نان نخورید

بلند شدم و نگاهی به لب بوم کردم دیدم هنوز آفتاب روش نیفتاده … با همان آب سرد لوله وضو گرفته و رفتم نمازم را خواندم نمازم که تمام شد دیدم مادرم از در حیاط در حالی که در بغلش چند تا نان بود وارد شد.

گفتم: بیدارم می کردی من می رفتم، چرا خودت رفتی؟

گفت:عیبی ندارد فردا تو برو …

فردایی که هیچگاه نیامد…

طبق معمول هرروز صبح کمی پنیر و نان و چائی شیرین گذاشت جلویم گفت صبحانتو بخور، مگر مدرسه نمی خواهی بروی؟

گفتم: چرا می روم…

گفتم: راستی مامان واقعا راست بود در جنگ دوم مردم پهن اسب می خوردند؟

گفت: ول کن پسر حالا چه وقت این سئوال است؟

گفتم : یهو به ذهنم رسید…

گفت: اره ان موقع یک همسایه داشتیم اسمش مش علی بود در نانوایی کار می کرد… یک روز بهش گفتم مش علی چرا نان ها بوی پهن اسب می دهد؟

گفت: حرفی می زنم ولی به کسی نگی که سر همه می ره بالای دار

گفتم: باشه؛ ولی اگه خیلی مهمه خب نگو…

گفت: میگم؛ فقط تا می توانید نان نخورید

گفتم: خب چی بخوریم؟

گفت: هر چه تونستید بخورید؛ ولی نان نخورید

گفتم: خب برای چی؟

گفت: این لامصب ها انگلیسی ها را می گم؛ همه گندم ها را برداشتند برای اسباشون … ما هم برای اینکه آرد کم نیاریم؛ داخل پهن اسب ها می گردیم گندم ها را جمع می کنیم و داخل آرد می زاریم تا بتونیم نان مردم را بدهیم

گفتم: عجب، خوب شد زنده ماندید…حالم داشت به هم می خورد که سریع بلند شدم …

داستان واقعی پول نفت

خری که تو گل گیر می کنه

لباسم را پوشیده و کتاب ها را زدم زیر بغلم، راه افتادم… حیاط خانه سرد بود و هوای آن منو اذیت کرد، دکمه های کتم را محکم بستم از امدم بیرون…

هنوز سرکوچه نرسیده بودم که دیدم مش رضا داره گاری کوچکش را هل می دهد تا زودتر بره در پیاده رو بساط شو پهن کنه، سلامی کردم و علیکی گفت و کمی کمکش کردم و گاریش را هل دادم… احوال زنشو پرسیدم.

گفت: دکترا جوابش کردن… الان چند سالیه جوابش کردن، نمی دانم چرا خوب نمیشه؟ هنوز از درد کمر تا صبح نمی خوابه. صدتا دکتر عوض کردم با این نداری …

گفتم: خب جاتو عوض کن این خانه ائی که داری نمناکه، زیر زمین هم شد محل زندگی؟ همش بخاطر ان نمه کف خونس جاتو عوض کن، برو یه جای بهتر!

همینطور که گاری را هل می داد گفت: خدا خیرت بده جوون، حتما نفست از جای گرم بلند میشه! من تو اجاره همین خونه مثل دور از جونت مثل خر تو گِل گیر کردم، اونوقت میگی جاتو عوض کن…

گفتم: کاری نداری من باید زودتر به مدرسه برسم…

داستان واقعی پول نفت

اردو کار

نمی دانم در مسیر مدرسه چرا چراغانی های جشن های 2500 ساله که شب تا صبح در خیابان های خلوت بیخودی روشن بود اصلا کیف نمی کردم.

دور از جان شما، وقتی این چراغ ها را می دیدم یاد حرف بابام می افتادم که می گفت: تو خیابون ول نگردی که می گردنت و میبرنت اردو کار، اونوقت تا بیای بیرون باید هفت کفن بپوسی.

خلاصه از تو خیابون آمدن بیشتر می ترسیدم، ولی به خودم گفتم این سر صبحی کسی که به من کاری نداره. اما سریع تر راه می رفتم و گاهی می دویدم تا به مدرسه برسم…

داستان واقعی پول نفت

پول نفت

وقتی رسیدم تازه صف تشکیل شده بود و سرود ورزش صبحگاهی از بلند گو پخش می شد.

خودم را در صف جا کردم و مثل بقیه شروع کردم به ورجه وروجه کردن ….

دستام از سرما کرخ شده بود ولی کمی نرمش اونارو از هم وا کرد…

به نوبت همه روانه کلاس هایمان شدیم…

طبق معمول کلاس سرد بود و نیمکت ها هم مثل همیشه یخ زده بودند.. چاره ائی نبود … بچه ها می زدند به سرو کله همدیگر و مبصر کلاس هم مرتب خوب و بد می کرد…

یکهو مبصر بر خلاف همیشه؛ گچ سفید و بر داشت روی تخته سیاه یک خط سفید عمودی کشید. سمت راست نوشت آنهایی که پول نفت داده اند و سمت چپ نوشت انهایی که پول نفت نداده اند…

سمت راست بود که تند تند پر می شد ونوبت سمت چپ شد… بله درست بود اسم من افتاد آخر از همه که پول نفت را نداده بود…

بلند شدم گفتم: این مسخره بازی ها چیه؟ ما روی نفت خوابیدیم !حالا از ما پول نفت می خواهی؟

مبصر گفت: من نمی دانم آقای ناظم گفته! خودت برو جوابشو بده.

یکهو دیدم در کلاس باز شد مبصر گفت: برپا …

درست بود ناظم آمده بود. نگاهی به تخته سیاه کرد و گفت: مبصر؟ پول اونایی را که پول نفت دادن را بریز روی میز معلم….

مبصر سراسیمه جیبشو خالی کرد همه سکه های یک تومانی را ریخت روی میز …

ناظم رفت پشت میز نشست شروع کرد به شمردن. بعد نگاهی به تخته کرد و یواش تعداد اونایی که پول نفت داده بودن را شمرد…

درست بود همه مبلغ پول با تعداد نوشته شده روی تخته سیاه درست بود.

با صدای بلند گفت: اونایی که پول نفت ندادن بیان بیرون پای تخته …

چهار نفری می شدیم.

اصغری چرا پول ندادی؟ ناظم گفت.

آقا بخدا یادم رفت فردا صبح اول وقت می دم.اصغری گفت.

ناظم گفت: برو بنشین

شاهپسند تو چرا ندادی؟ ناظم گفت.

شاهپسند گفت: آقا بابام گفت سر برج بشه حقوق گرفتم اول پول نفتو می دم.

برو بنشین.ناظم گفت.

عباس دماوندی تو چرا پول نفت ندادی؟

دماوندی که از ترس و سرما می لرزید گفت: آقا بخدا بابام مدتی مریض شده سر کار نرفته، اجازه بدهید خودم برم سر کار، چیزی گیرم بیاد پول نفتو بدم.

ناظم با غیض و خشم گفت برو بتمرگ…

خب بهرامی تو چی داری بگی؟ بابات مریضه؟ یادت رفته؟ یا سربرج نشد؟

گفتم : آقا هیچکدام!

گفت: به به، پس بلدی حرف هم بزنی. بفرما؛ چرا پول نفتو ندادی؟ گفتم آقا همین دیروز آقای همایونی دبیر جغرافیا و تاریخ گفت: ما دومین صادر کننده نفت در جهان هستیم و روی دریای نفت خوابیده ایم. اگر بچه های پالایشگاه کمی همت کنن می تونیم از عربستان هم بیشتر نفت صادر کنیم و صادرات نفتمون به روزی ده میلیون بشکه هم برسونیم… تازه اینقدر پول داریم که همه شهر را چراغونی کردیم، آخه جشن های 2500 ساله شاهنشاهی هست، زشته بگیم پول نداریم…

ناظم زیر چشمی نگاهی به قد و بالای من کرد و نگاهی هم به کلاس کرد که همه مات و مبهوت منو نگاه می کردند …

ناظم سرش را تکان داد و گفت: خب بعدش چی گفت؟

گفتم: چیز دیگری نگفت آقا،

گفت: خب این حرف چه ربطی به تو داره که پول نفتو نمی دی؟ مگه نمی بینی کلاس سرده؟ همه دارن می لرزند؟

گفتم: آقا از اون روزی ده میلیون بشکه فقط یک بشکه را بدهند به مدرسه ما، کلاسمون گرم میشه … چرا ما پول بدهیم؟… تازه خرج چراغونی را کمتر کنند میشه باهاش نفت همه مدرسه ها را داد…

یکهو از پشت میز بلند شد گفت به این قد و بالای کوتاهه نمی خوره حرف های گنده تر از دهنت بزنی …

دیگه چیزی ندیدم و سرم گیج رفت و دیدم به دیوار گچی و خطی خطی کلاس خوردم …

خلاصه تا توانست ما را گرفت به مشت و لگد. و حسابی خودشو گرم کرد ما را هم کوفته… آخرش هم گوشم را گرفت و از کلاس پرت کرد بیرون . از پله های که می افتادم گفت: برو جلوی دفتر؛ تا بیام پرونده ات را بزنم زیر بغلت. فردا بگو بابا و ننت بیان دفتر پرونده ات را بگیرن، ای نمک نشناس …

ما هم با ترس و لرز از سرما و تن کوفته و حکم اخراج، رفتیم جلوی دفتر تو سرما ایستادیم، تا زنگ آخر به خودمان لرزیدیم …

آن روز تا آخر وقت مدرسه جلوی دفتر بودیم از ترس سر جایم حتی جم نخوردم و از پشت پنجره دفتر گرم معلم ها و مدیر و ناظم را می دیدم .

بلاخره زنگ آخر زده شد و من هم یواشکی رفتم و کتابهایم را جمع کردم از مدرسه زدم بیرون…

ظهر تا شب تو خونه اصلا حرفی نزدم و همش مادرمو نگاه می کردم که چطور برای یک لقمه نان داره زحمت میکشه و فکر می کردم از همه بدتر شب به بابام که میاد خونه چی بگم؟ قطعا کتک مفصلی هم باید از بابام می خوردم…

تا صبح با رخت خوابم کلنجار رفتم و وقتی صبح با شنیدن اهدنا صراط المستاصل از خواب بلند شدم؛ فقط فکرمدرسه بودم نه اصلاح نماز پیر مرد… فقط هراس داشتم چی باید بگم.

اصلا دیگه غلط خواندن نماز را فراموش کردم. دیدم او هم زودتر از همیشه از خانه زد بیرون و اصلا نماند تا با او حرف بزنم…

بدون خوردن صبحونه از خونه خواستم بیام بیرون که مادرم مرا صدا زد گفت: پسر لااقل این یک لقمه نان را بزار دهنت تا جون داشته باشی درس بخونی… نمی دونم دیشب چه مرگت بود تا صبح تو رختخواب لول می خوردی؟

گفتم: هیچی نیست مادر. فقط برام دعا کن امروز امتحان دارم.

در راه دیگه به هیچ چیز نگاه نکردم، کمکی هم به مش رضا نکردم ، حتی چراغانی جشن های 2500 ساله برام جالب نبود… افسرده و آهسته خودم را به مدرسه رساندم. طبق معمول ورزش کردم و منتظر بودم که مدیر منو صدا بزنه و پرونده مرا بهم بده که دیدم انگار نه انگار، نه ناظم چیزی یادش هست و نه مدیر مرا خواست و همه چیز به خیر خوشی تمام شده بود.

از آن روز تصمیم گرفتم هر جور شده پول نفتو جور کنم زیرا به این عذابش نمی ارزه….

 

بازنویسی خاطرات واقعی قبل از انقلاب

آبان 1403

با سپاس از اقای حسین بهرامی

مجید بهمنی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.