تحلیل ایرانی
بررسی و تحلیل
مرضیه ضیغمی

کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-2

ماجرایی واقعی از زبان کارگاه جنائی

2

کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-2

به قلم کارگاه پلیس جنائی م – ق

این داستان واقعی است و اسامی، نام ها و ادرس ها حذف شده اند.

در قسمت قبل خواندید؛ قبل از انقلاب زنی ژنده پوش دختر 13 ساله خود را به کلانتری آورده و از جوانی که او را به زور مورد اذیت و آزار قرار داده شکایت می کند و سپس رئیس کلانتری  چگونه توانسته است به صحت این شکایت و جرم دست یابد. در ادامه نحوه برخورد خانواده پسر مجرم و رئیس کلانتری را می خوانید ….

قسمت دوم

قرار جلوی سینما ساعت ۵٫:۹ صبح بود، سپس دادم که زن ژنده‌پوش و دخترش داخل ماشین نزدیکی‌های سینما توقف و از بین اشخاصی که جلوی سینما رفت ‌و آمد می‌کنند یا انتظار کسی را می‌کشند، از دور پ را شناسایی کند. این افسر می‌بایست روشن کند آیا دختر، پ را می‌شناسد یا نه؟ که به ‌محض نزدیک ‌شدن جوان به پیاده‌رو جلوی سینما مورد شناسایی از سوی دختر ۱۳ ساله قرار گرفت. این مهم در صورت‌جلسه و گزارش ثبت و پیوست پرونده شد.

بعد از دستگیری پ  مشخصات اعلام شدۀ دختر در کلانتری در برگ بازجویی با مشخصات باغ و ویلا و اتاق‌خواب تطابق داده شد که دقیق مطابقت داشت. از پ  خواسته شد لباس‌های خود را تعویض کند که رنگ لباس زیر، شورت و زیر پیراهن با اظهارات دختر یکی بود و مطابقت می‌کرد. لباس‌ها در پاکتی جداگانه ضبط و در صورت‌جلسه قید و متهم در معیت فرماندۀ دژبان به کلانتری اعزام و در کلانتری از پ  در حضور دژبان ارتش، تحقیق و او در بازجویی به تجاوز به دختر اعتراف کرد. پروندۀ کامل با طرفین به دادستانی فرستاده شد.

مجدداً دادستان، پرونده را با طرفین بازپس فرستاد و در برگ گزارش نهایی پرونده اظهار نظر کرده بود، سرکارستوان ق  کلانتر محترم به نمایندگی این‌جانب دادستان، در مورد این پرونده به شرح زیر دستور اقدام صادر فرمایید:

الف- با دعوت مسئولان یکی از محضرهای عقد و ازدواج، به کلانتری ترتیب ازدواج پسر و دختر در کلانتری با حضور فرماندۀ دژبان با هر مبلغ مهریه‌ای که شخص کلانتر صلاح می‌داند، به‌نحوی که آتیۀ این دختر ۱۳ساله به تباهی کشیده نشود و پسر به آسانی نتواند او را طلاق دهد داده شود.

ب- پس از انعقاد عقد، رونوشت عقدنامه ضمیمه پرونده شود؛

ج- پرونده استحضاری به دادسرا تحویل داده شود. پسر و دختر در اختیار فرماندۀ دژبان قرار گیرد که به زندگیشان ادامه دهند. سپاس‌گزارم، دادستان م

با حضور فرماندۀ دژبان به استوار ص  دستور دادم که به هزینۀ خودم شیرینی و کیک و گل تهیه کند. از خانم گ  خواستم در اتاق فرماندهی روی میز، سفره‌ای پهن کند و با قرآن مجید و گل، میز را تزیین کند. گروهبان یکم ص را با خودروی کلانتری به  محضر فرستادم. پیشتر با محضردار تلفنی هماهنگ کرده بودم و مراسم ازدواج این پسر و دختر با مهریۀ دو میلیون تومان برگزار و دستور دادستانی را مو ‌به‌ مو اجرا و پرونده را استحضاری به دادستانی تحویل دادم.

کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-2

۲۰ روز از این جریان گذشت.

اینجا باید توضیح بدهم که من چون در دورۀ تیزیلان ارتش رتبه اول شده بودم به دعوت تیمسار سرلشکر ب  ج ، فرماندۀ م  ز ، برای تدریس به افسران و درجه‌داران جوان به م  ز به‌ عنوان استاد انتخاب شدم و از ۵ بامداد هر روز با لباس کار ارتش که رنگ خاکی داشت و با رنگ لباس سورمه‌ای پلیس تفاوت وافر داشت تا ساعت ۷ به مدت ۲ ساعت در محوطۀ صبحگاه که نیمکت‌های چوبی نصب کرده بودند به تدریس مشغول می‌شدم و ساعت ۷:۳۰ دقیقه در کلانتری حاضر و به امور کلانتری رسیدگی می‌کردم. بعد از ۲۰ روز با همان لباس کار خاکی رنگ به کلانتری می‌آمدم که استوار ص با موتورسیکلت جلوی ماشین پیچید و به من گفت:

– قربان اگر امروز به کلانتری نیایید بهتر است.

– چرا؟

– سرلشکر ب  و ر  با کادیلاک تنها آمده جلوی کلانتری و با فریاد و فحاشی زشت سراغ شما را می‌گیرد. فکر کنم پدر پسره است.

– ص  مرا از کی می‌ترسانی؟ انگار که مرا درست نمی‌شناسی. من با لباس‌کار ارتش هستم او از کجا می‌داند که من رئیس کلانتری هستم؟ تو زودتر از من به کلانتری برو و به افسران و درجه‌داران بگو که وانمود کنند مرا نمی‌شناسند تا من بیایم و ببینم که سرلشکر چه می‌گوید.

از جلوی کلانتری رد شدم، کادیلاک توقف کرده بود و تیمسار سرلشکر در گوشۀ خیابان تند تند قدم می‌زد. اتومبیلم را دورتر پارک کردم و پیاده به سوی سرلشکر آمدم و با لباس کار ارتش احترام نظامی گذاشته و به عرض رساندم که داشتم از اینجا رد می‌شدم تیمسار را تنها دیدم. توقف کردم و به حضور رسیدم که چنانچه اوامری دارند اطاعت کنم.

با عصبانیت گفت: ممنون. فرماندۀ این کلانتری دختر یکی از اقوام و خویشانش را که فاحشه و هرجایی بوده با نقشۀ قبلی و ترفندی خاص به عقد پسر بی‌گناه من بسته. حالا آمدم اینجا که پدرش را در بیارم و نابودش کنم.

من گفتم اینجا که درست نیست، اجازه بدهید با هم داخل کلانتری برویم و پروندۀ آقازاده را مطالعه بفرمایید و زود قضاوت نفرمایید. شاید واقعاً موضوع را اشتباهی به عرض تیمسار رسانده باشند. عصبانی نباشید، انشاالله همه چیز درست می‌شود.

او آرام شد و درب کادیلاک را قفل کرد. با تیمسار وارد کلانتری شده و با زنگ اخبار پاس جلوی در کلانتری به اصطلاح قراول، افسران و درجه‌داران به محوطۀ کلانتری دویده، افسرنگهبان کلانتری ایست‌ خبردار داد و تیمسار دست بالا برده و با عصبانیت دستور آزاد صادر کرد. من با حضور تیمسار رو به افسرنگهبان گفتم جناب سروان می‌شود از شما خواهش کنم که دستور بفرمایید لاشۀ پروندۀ آقازاده تیمسار را رئیس دفترتان از بایگانی بیاورد و تقدیم حضور تیمسار بشود که مطالعه بفرمایند؟

– بله چرا که نشود.

از آیفون به استوار ر، رئیس دفتر کلانتری ۴ دستور دادم که پرونده از آرشیو خارج شده و به نگهبانی داده شود و پرونده به حضور تیمسار تقدیم شود. مدت ۳ دقیقه ایستاده و سرپایی تنهایی گزارش پرونده را که اصل آن به دادستانی ارسال شده بود مطالعه کرد. سپس تیمسار با عصبانیت پرونده را پاره کرد و به صورت افسرنگهبان کوبید و او را زیر مشت و لگد گرفت.

دیگر مهلتش ندادم از پشت سر یقه‌اش را گرفتم و مثل یک گربه او را به طرف دریچۀ چوبی اتاق نگهبانی که بافت قدیمی داشت و معروف به ارسی بود پرت کردم و تیمسار و دریچه با هم به داخل حیاط پرتاب شدند. از همان‌ جا بیرون پریدم و این تیمسار را زیر مشت و لگد گرفتم، آنجا هم رهایش نکردم. آن دوره خیلی ورزیده بودم و با لگد از درکلانتری بیرونش انداختم و بلند گفتم فلان فلان شده حالا گمشو هر غلطی توانستی بکن و به همه جا بگو که رئیس کلانتری، ستوان ق، حسابم را رسیده است!

به داخل کلانتری برگشتم و افسرنگهبانی را دلداری دادم و گفتم نگران نباش خودم جوابش را می‌دهم و دستور دادم با چسب نواری لاشۀ پرونده پاره شده را به حالت اول درآورند.

وقتی آرام گرفتم متوجه اشتباهم شدم. داغ بودم، جوان و نادان بودم، عجب غلطی کردم، نمی‌دانستم چه اشتباه وحشتناکی مرتکب شده‌ام. در ارتش توهین و ایراد ضرب به درجۀ بالاتر عاقبتش شوم و دادگاه صحرایی و اعدام در پی دارد.

من کسی را مورد ضرب قرار داده بودم که نه درجۀ ستوان یا سروان یا سرگرد یا سرهنگ ‌تمام و سرتیپ داشت، بلکه هفت درجه از خودم بالاتر بود. من نباید این کار را می‌کردم بلکه کار اصولی این بود که پاره‌کردن پرونده وکوبیدن آن را به سرافسران ‌نگهبان، ایراد ضرب به او و فحاشی به من را صورت‌جلسه و از طریق تیمسار فرماندهی خودمان آن را به دادستانی ارتش تسلیم و شاکی می‌شدم و از راه قانونی عمل می‌کردم نه اینکه مثل لات‌های چاله ‌میدونی و حسین‌قلی‌خانی خودم مجری قانون شده و غیر قانونی عمل می‌کردم.

خدایا حالا چه کار کنم؟!

دو ساعت طول کشید تلفن میز کارم زنگ زد، تیمسار سرلشکر پ  فرماندهی پلیس وقت استان با عصبانیت در تلفن گفت:

دیوانه چه کردی، کارت به کجا کشیده؟ امیر مملکت را می‌زنی، فوری به دفتر من بیا و گوشی را قطع کرد.

من لاشه پروندۀ پسر تیمسار «ب.و.ی» را برداشته به ستاد فرماندهی دفتر تیمسار، سرلشکر پ، رفتم. آجودان تیمسار گفت چه کارکردی؟ تیمسار خیلی خیلی ناراحت است.

به دفتر فرماندهی تیمسار وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم. سر من فریاد کشید و گفت چرا ق؟ چرا چرا چرا؟

من سکوت کرده و سرم را پایین انداختم، شرمنده بودم. چرا؟ جواب ندادم. جلوتر رفتم و پرونده را دو دستی روی میز کارشان گذاشتم. تیمسار سرشان را میان دو دست گرفته و مشغول مطالعه پرونده شدند وقتی متوجۀ عنوان پرونده و دستور دادستانی در ذیل پرونده و عمل پسر شدند، نگاهم کردند و گفتند در فکرم که تو ستوان چالقوز چطوری جرأت کردی یقۀ سرلشکر را بگیری.

اینجا که تیمسار کمی آرام گرفته بود به عرضشان رساندم تیمسار به خدا و به جان شما این سرلشکر هر چه دلش خواست جلوی کلانتری توی خیابان و داخل کلانتری به من گفت، پاره‌کردن پرونده، لاشۀ پرونده که ملاحظه می‌فرمایید تازه چسبانده‌ام و زیر سیلی و لگد ‌گرفتن افسرنگهبان را به عرض فرمانده‌ام رسانده و اضافه کردم من خوشحالم که از افسر زیر دستم دفاع کردم، تنها اشتباهی که من مرتکب شدم و خودم را هرگز نمی‌بخشم این است که سرلشکر من را نمی‌شناخت چون من با لباس ارتش زرهی که به رنگ خاک است بودم، احمق شدم و خودم را به او معرفی کردم و گفتم اسمم ق و فرمانده این کلانتری هستم و به او گفتم: حالا گم شو نامرد و هرکاری توانستی بکن و او را با لگد از کلانتری بیرون انداختم. تیمسار گفت دیوانه‌ای کله‌شق، حالا به سر کارت برو تا ببینم او چه کاری علیه تو انجام خواهد داد. خدا بزرگ است، برو. لاشۀپرونده را به من برگرداند و گفت رونوشت برابر اصل از روی پرونده از طریق دادستانی آماده کن لازمت خواهد شد. با احترام نظامی دفتر تیمسار را ترک کردم.

کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-2

ادامه دارد…

2 نظرات
  1. کهنه سرباز می گوید

    برادر عزیزم که این مطلب جالب را نوشتید و هنوز هم به پایان نرسیده و ادامه دارد بعنوان یک رزمنده قدیمی که جان ودلم برای این مملکت می‌تپد باید بگويم که متأسفانه شبیه همین حادثه در نظام جمهوری اسلامی نیز رخ داده است و صدها حادثه مشابه‌ دیگر
    این غم و درد را به کجا بايد برد

    1. مجید بهمنی می گوید

      سلام دوست عزیزم از اینکه همراه ما هستید بسیار سپاسگزارم و امیدوارم تا انتها همراه ما باشید . انشاءالله در انتهای داستان قضاوتتان تغییر خواهد کرد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.