تنگی قبر گردن ویراستار !!!! (طنز)
بنام خدا
تنگی قبر گردن ویراستار (طنز)
آخرین نامه ایی بود که برایم فرستاد بود.
چند سالی می شد؛ قید شهر و همه قیل و حال آن را زده بود و به زادگاهش روستا رفته بود و می خواست این آخر عمری را هر طور شده آرامش داشته باشد.
او که همه عمرش را طناز بود و طنز می نوشت؛ انگار قسمتش بود که مرگش هم باعث خنده و طنز شود اما چطور؟
اما ماجرا از چه قرار بود:
این دوست قدیمی ما در آخرنامه اش با هزار التماس نوشته بود:
«قطعا وقتی این نامه به دستت می رسد من در قید حیاط نیستم. فقط هر چه زودتر عجله کن و خودت را برسان که لااقل جسدم در کثافت نباشد!!!!!!..»
حقیقتا منظورش را از این نوشته و مطالب آن نفهمیدم … یعنی چه جسدم در کثافت نباشد!
بلاخره شال و کلاه کردیم و با حالت زار و دلهره به طرف روستا حرکت کردم. با این مسافت که شهر و روستا داشت یک روز تمام طول کشیدید که رسیدم به روستا.
پرسان پرسان احوالش را پرسیدم و همه گفتند: «اون آقای نویسنده؟ آهان! همین دیروز عمرش را داد به شما و فردا صبح خاک می شه.»
بله همانطور که انتظار داشتم دیر رسیدم و رفیق شفیق ما زودتر با اجل به پیک نیک ابدی رفته بود.
در کوچه و پس کوچه های روستا سریع از پارچه سیاهی که به در خانه ایی زده بودند آدرس را پیدا کردم.
خیلی مرا تحویل گرفتند و پذیرایی هم که عالی بود. همه چیز تَر و تمیز و عالی بود و اهالی خانه و کدخدا که فهمید بودند میت یک دوست شهری هم دارد آمده بودند و فقط از خوبی های مرحوم می گفتند و از شوخ طبعی که داشت قصه ها می گفتند.
با این همه تعریفی که از دوست متوفی خودم می شنیدم مرتب از خود سئوال می کردم؛ با این همه عزتی و احترامی که برای مرده اش قائل هستند؛ چرا برام نوشته جسدم در کثافت نباشد..
از کدخدا که آنجا آمده بود پرسیدم:«جسد مرحوم الان کجا هست؟»
گفت: «جسد را در غسالخانه بیرون روستا گذاشتیم»
گفتم: «میشه بریم ببینیم؟»
گفت:«گفت الان کمی دیر وقت است و تنگ غروبه، اجازه بده همان فردا صبح بریم»
گفتم:« اگه مسئله ایی نیست بریم، فقط می خواهم قبل از غسل یک بار دیگر رفیقم را ببینم و با او خداحافظی کنم، آخه دوستی چندین و چند ساله داشته ایم و مرگش برام سخته و منو وکیل و وصی خودش کرده»
کدخدا یک ابرو بالا انداخت گفت:«رفاقته دیگه!! کاریش نمیشه کرد!! باشه، پس تا شب نشده بلند شیم و بریم غسالخانه و زود برگردیم چون فردا کلی کار داریم»
رسیدیم به غسالخانه و دیدیم مرحوم روی سنگ شستشو انگار صد سالی خوابیده… کمی بالا پایین را نگاه کردم و اطراف سنگ را برانداز کردم و چیزی ندیدم که نشان بده قراره فردا جسد به کثافت کشیده بشه، همه جا تَر و تمیز بود راسیاتش از خونه ما هم تَر وتمیز تر بود ….
همه هم مات و مبهوت مرا نگاه می کردند و از چهره های آنان معلوم بود از خودشان می پرسند؛ چرا دارم دور و بر سنگ غسالخانه را جستجو می کنم ؟…. صدای آهسته یکی از همراهان کدخدا را شنیدم که در گوشی به بغل دستی خودش می گفت «من مدتی شهر بودم تو چاپخونه …این نویسنده ها اخلاق خاصی دارند، هیچشون به هیچشون نمی خوره!!!…»
خودم هم خنده ام گرفته بود ولی چاره ایی نبود باید وارسی می کردم… کدخدا که دیگه طاقت تمام شد گفت:«مشتی چیزی می خواهی؟ این جسد بی زبون را بالا پایین می کنی؟ بخدا ما دست به جسدش هم نزدیم، وقتی هم مُرد؛ داخل پتو گذاشتم و با سلام صلوات آوردیم اینجا و فقط لختش کردیم، یعنی لباسشو درآوردیم…. هیچی هم تو جیباش نبود حتی انگشتر هم نداشت… پولاشو هم تو کارت هست که بانک باید بده …»
با شرمندگی و نا امیدی گفتم:«نه مسئله این نیست … ببخشید … کارم تموم شد… نه مشکلی نیست»…..
فردا صبح شد و مراسم غسل و کفن با رعایت همه موازین دینی تَر و تمیز انجام شد و میت را بعد از نماز میت کنار قبر گذاشتند اما او را در خاک قرار ندادند….
پیش خود گفتم شاید منتظر کسی هستند …
اما یکهو گور کن آمد گفت:«آوردم بهتر از اینها گیر نیاوردم. آخه همه حیوان ها رفتند صحرا علف بچرند، داخل ده حیوانی نمانده که تازه بیارم.»
من که با کمال تعجب نگاه می کردم پرسیدم:«مگه در این گونی چی هست؟»
آن گور کن گفت:«چیزی نیست فقط کمی فضولات و پِهن حیوانات است»
گفتم:«خب اینها را چیکار می کنید؟»
گفت:«هیچی باید به اندازه یک وجب اینها را کف گور میت بگذاریم..»
یکهو برق از من پرید گفتم:«آخه برای چی؟»
آنکسی که قرار بود تلقین بگه گفت:«آقا این قبول نیست باید حتما تَر باشد … برو یک حیوان پیدا کن تازه قضای حاجت کرده باشد و پِهن آن را بیار … باید پِهن تَر باشد، خشک آن قبول نیست»…
گور کن بی چاره گفت:«آقا وقتی میگم نیست، حتما نیست، خب شما کمی آب به این پِهن ها بزنید تَر می شود… بعد بگذارید داخل قبر…»
اینجا بود که شستم خبردار شد و منظور رفیق شفیق خودم را از به کثافت کشیدن جسدش فهمیدم … سریع پریدم وسط صحبتشون گفتم:«این چه کاری که می کنید؟»
گفت:«آقا ما بر اساس رسم و رسومات خودمان این کار را می کنیم. تازه این کار اولمان نیست خودمان بلد هستیم چطور پِهن را در قبر بگذاریم،… شما لطفا دخالت نکنید.»
گفتم: «دخالت چیه آقا … این رسم را از کج آورده اید؟»
آقایی که مامور تلقین بود گفت: «بابا اینها را از روی رساله خوانده ایم …. سر خود که کار نمی کنیم ….. ما که اینجا ملا و آخوند نداریم که چیزی از رسومات دینی یادمان بدهد؛ همه چیز را خودمان از روی رساله علمیه انجام می دهیم.»
گفتم:«کو؟ کجا ؟ این کار رو کجای رساله نوشته است؟ نشانم بدهید؟»
آقای تلقین خوان با کمال قاطعیت به سراغ خورجین خاکی خودش رفت و از آنجا یک کتاب در آورد به من نشان داد و گفت:«بفرما خودم از شهر خریدم! … تو شهر خودت، صدتا از این کتاب ها هست!… مثلا شهری هستی و نویسنده، خودت باید بدانی؟ …. خودت که سواد داری بخوان»…
شروع خواندن کردم … بلی، راست می گفت هم کتاب بود؛ هم از شهر آورده بود؛ ولی معلوم نبود نویسنده اش چه کسی هست؟ و از کجا آورده بود و اصلا کتاب رساله بود یا نه؟ فقط در بخش آداب کندن قبر نوشته بود :«مستحب است کف قبر مسلمان یک وجب پَهن تَر باشد» …..
آنجا که بود که نفهمیدم بخندم یا بگریم… تو دلم گفتم:«خدایا این ویراستارها را ببخش، طرف نکرده پَهن تَر را بکنه گُشادتَر که میت با فضولات حیوانات خاک نشه»…
برداشتی آزاد از فضای مجازی