دو داستانک بیاد کودکان مظلوم غزه

دو داستانک بیاد کودکان مظلوم غزه

  آواز بیت بیت ‌لاهیا

روز روشن، 5سرباز پنج سرباز مسلّح عبری وارد محوطه و ساختمان مسکونی شهر منهدم منهدم ‌شدۀ بیت ‌لاهیا می ‎شوند. موج و انفجار بمب و موشک، ساختمان مسکونی 4طبقه چهارطبقه را تکانده. ، لخت کرده و اسباب و اثاثیه اثاثیۀ خانه و مغازه‎ ها را به شعاع 100متری پراکنده کرده است. سرباز جوانی‎ که ریش گرد و کوتاه حنایی دارد؛ ، با انگشت  اشاره می ‎کند.

ـ غنیمتی!

نگاه‌ 4سرباز چهار سرباز می‎ چرخد سوی 3دوچرخه سه دوچرخۀ بچه ‎گانه که هر کدام، گوشه‎ ای بین خرابه ‎ها رها شده‌ اند. سربازهای عبری غَش‌ غَش می ‎خندند. بند تفنگ سیاه اتوماتیک آمریکایی را داخل سر و گردن می ‎اندازند و تفنگ را از پشت، بر روی شانه تکیه می ‎دهند. خندان می ‎دوند و هر کدام با ادا و اطوار روی زین و تنۀ دوچرخه‌ های کودک می‎ پرند و باز قاه‎ قاه می‎ خندند. سربازی که مدل مویش را بازکات زده و به غنیمت دوچرخه نرسیده؛ ، دوربین موبایل خود را روشن می ‌کند و روی بقیه می‎گیرد.

ـ عاموس رو به دوربین. ! شمعون این این ‌جا رو ببین…

رو به دوربین موبایل 3سربازسه سرباز، بین آجر و سیمان رکاب می ‎زنند.  و فاتحانه فیگور عکس می‎ گیرند. از نو، کَج و معوج، از بین اسباب و اثاثیه متلاشی متلاشی‌ شدۀ خانه‌ ها، چند قدم دوچرخه دوچرخۀ کودک را جلو  می ‎رانند. با صدای بلند رو به دوربین موبایل، شکلک در می ‌آورند. به یک ‎باره سربازِ ریش ریش‌ حناییِ صورت صورت ‌کَکی، با دوچرخه زمین می‎ خورد و با وحشت فریاد می‌کشد: «شیث، جسد کودک!»

آوازی از بین خرابه ‌ها به گوش 5 پنج سرباز عبری را می ‌آزارد:

«گریه می‎کنم،

برای اشک کودکان بیت‎ ‌لاهیا…

گریه برای شیرخوارگان تشنه در لابه ‌لای سنگ و خاک ساخت ‎‌ها…»

شکستن دیوار صوتی بمب‌ بمب ‌‌افکن اف 35 و فرود بمب بر معدود ساختمان‎ های پا برجای بیت بیت‌ لاهیا، آواز را هم خفه می‎ کند.

دو داستانک بیاد کودکان مظلوم غزه

دیر رسیدی!

بعدازظهر، چشم به بازی دختر خردسالم بودم که سَرخوش، دنبال پروانه‌ها و سنجاب‎های پارک جنگلی اندگایدا می‎دوید. غش‌غش خنده‌هایش، قند در دلم آب می‌کرد. لیسی به بستنی توت‎فرنگی قیفی داخل توی دستم زدم. آنی بین نرم نرم‌باد پاییزی، چیزی شبیه ناله و فغان کودک به گوشم خورد. دلم گرفت! صدا قطع نشد و امتداد پیدا کرد. همسرم، ایزابل به من خیره شد.

ـ می‌شنوی صدا رو خولیو؟

ـ آره عزیزم. صدای بچه ‎است. انگار کمک می‎خواد.

نگاه مضطرب همسرم رفت به سمت دخترمان. صورت گرداند طرفم و گفت: «خولیا، لطفاً ببین این صدا از کجاست؟»

با انگشت دخترم را نشان دادم که زیر کاج چتری، با لباس بلند صورتی، هنوز پروانه‎ دنبال می‎کرد را نشان دادم.

ـ لطفاً مراقب دخترمون باش! تا ببینم صدا از کجاست.

باقی‌مانده باقی‌ماندۀ بستنی را انداختم داخل سطل کنار نیکمت‌چوبی و برخاستم. مخالف باد قدم برداشتم و مرکز صدا را دنبال کردم. زیر درختان کاج بلند، مرد و زن جوانی زودتر از من، کنجکاو دنبال صدا بودند. قدم تند کردم و به آن‎ها نزدیک شدم. صدای ناله و گریه بیشتر شد. زن موبور، پریشان دست روی بینی و دهن، به نقطه‎ای خیره بود که برگ‎های زرد و آتشین درختان پاییزی، چمن را برآمده‎تر نشان می‎داد. مرکز ناله و استغاثه همان نقطه بود. به ذهنم خطور کرد؛ فریاد کودک از زیر برگ‎ها است. وای خدای من! الان صدا چقدر به گریه گریۀ دخترم شبیه بود! دست‌پاچه پالتو بارانی را از تن بیرون آوردم. انداختم زمین. خیز برداشتم پای انبوه برگ‎های تکیده. زیر نگاه مردّد، مرد و زن جوان، زانو زدم. دو دستی، تندتند، چنگ زدم و خاک و برگ‎ها را کنار زدم تا انگشتانم خورد به کارتُون مقوایی! در آن را برداشتم؛ . صدای کودک از ضبط صوت نسبتاً بزرگ داخل کارتون بیشتر ‎شد! نفس عمیق کشیدم و همراه آن، بخار دهن را بیرون راندم. کنار ضبط صوت، عکس کودکی نظرم را گرفت. برداشتم و به عکس خیره شدم. سر دخترکی از زیر آوار ساختمان بتونی فرو ریخته، بیرون بود! موی سیاه فر و صورتش، از دود باروت و خاک پوشیده بود. دخترک با دو چشم‌ سیاه و درشت، طوری معصومانه نگاه می‎کرد که انگار در بازی قایم قایم‌موشک، پنهان شده و منتظر است؛ منجی پیدایش کند. زیر عکس با خط اسپانیایی نوشته شده بود:

 

(«دیر رسیدی! همین الان، یک کودک دیگر فلسطینی، با بمب، کشته شد!)!»

دو داستانک

بیادو داستانک بیاد کودکان مظلوم غزه د کودکان مظلوم غزه

اکبر صحرایی

 

اسرائیلغزهفلسطین
Comments (0)
Add Comment