لا وَالله…! بَدرقه بُرد…!🌜
🖊حکایت بیست و هفتم از باب سوم گلستان سعدی…؛ درباره سوءظن…!🖊
🍀قسمت نهم🍀
📚جوان را…، آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمه ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید، تا دیوِ درونش بیارمید…، و بخفت!
پیرمردی جهاندیده در آن میان بود، گفت؛ ای یاران…! من از این بدرقه ی شما اندیشناکم…، نه چندان که از دزدان؛
چنانکه حکایت کنند که عَرَبی را…؛ دِرمی چند گِرد آمده بود…، و به شب از تشویشِ لوریان در خانه ی تنها، خوابش نمی برد. یکی را از دوستان…، پیشِ خود آورد تا وحشتِ تنهائی به دیدارِ او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود؛ چندان که بر دِرم هاش اطلاع یافت…، بِبُرد و بِخورد و سفر کرد!
بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان؛ گفتند؛ حال چیست؟ مگر آن دِرم های ترا دزد بُرد؟ گفت؛ لا والله! بَدرقه بُرد!
⚘هرگز ایمن ز مار ننشستم…؛
⚘که بدانستم آنچه خصلتِ اوست…!
⚘زخمِ دندانِ دشمنی بَتَر است…؛
⚘که نماید به چشمِ مردم، دوست…!
چه دانید اگر این هم...، از جمله دزدان باشد که به عیّاری در میان ما تعبیه شده است، تا به وقتِ فرصت، یاران را خبر کند. مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم!
جوانان را تدبیرِ پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته…، بگذاشتند!
آن گه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر برآورد و کاروان رفته دید! بیچاره، بسی بگردید و ره به جائی نبُرد. تشنه و بینوا، روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده. همی گفت؛
⚘من ذا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ العیسُ…؛
⚘ما لِلغریبِ سِویَ الغریبِ اَنیسُ…!
⚘درشتی کند با غریبان، کسی…؛
⚘که نابوده باشد به غربت بسی…!
🐔🐔🐔
🐔🐔
🐔
🖊آنچه گذشت؛
⬅️جوانِ مشت زن که به ناچار در پیِ کاروانی راه افتاده بود؛ در محلی که امکان حمله ی دزدان وجود داشت، قدرتِ بدنی خود را برای مقابله با دزدان به رُخ کاروانیان کشید…، آنان نیز به همین دلیل از او پذیرائی مفصل کردند!
🖊ادامه ماجرا…؛
⬅️جوان که مدت زمانی آب و نانی به خود ندیده بود، شکمی از عزا در آورد و همین پُرخوری، موجب شد تا به خوابی سنگین فرو رَوَد!
در این موقع، یکی از پیرمردان قافله، ضمن مطرح نمودنِ حکایتی از خیانتِ دوستی به دوستی…، گفت شاید این جوان نیز از شرکایِ دزدان باشد که رفیق قافله شده است…؛ این سوءظن موجب شد تا کاروان، عزم رحیل کند و وقتی جوان از خواب برخاست، اثری از قافله ندید و باز هم آواره دشت و بیابان شد!
🌿و امّا سوءظن…؛
🖊 سوءظن…؛ یعنی بدبینی، که هم ریشه در نفسانیاتِ آدمی دارد و هم به عواملِ متعدد اجتماعی وابسته است!
🖊بدبینی؛ رکنِ اصلی بی اعتمادی است و تا جائی پیش می رود که شاید هر حرف و سخن و حرکت و حتی نگاهی…، در جهتِ آزار فرض شود و به میزانی شدت یابد که به بیماریِ روانی تبدیل گردد…!
📚آلودگیِ درون و بیرون، همنشینی با بدان، زندگی در محیطهای فاسد و عقده حقارت…، از عواملِ سوءظن معرفی شده و امام على(ع) نیز درباره آن فرمودهاند؛
سُوءُ الظَّنِ یُفْسِدُ الاُْمُورَ وَ یَبْعَثُ عَلَى الشُّرُورِ…!
سوءظن، کارها را به فساد مى کِشد و سبب انواع شَر مى شود!
🖊📚حُسنِ ظن و سوءظن، در زمانی که شائبه ی نفسانی و روانیِ شخصی ندارد و مبتنی بر برخی از واقعیاتِ عینی اجتماعی است…، تابعِ شرایط و نیازمندِ دقت و بصیرت است…؛ کلام امیرالمؤمنین علیه السلام در این باره چنین است؛
إِذَا اسْتَوْلَی الصَّلَاحُ عَلَی الزَّمَانِ وَ أَهْلِهِ ثُمَّ أَسَاءَ رَجُلٌ الظَّنَّ بِرَجُل لَمْ تَظْهَرْ مِنْهُ حَوْبَةٌ فَقَدْ ظَلَمَ؛
وَ إِذَا اسْتَوْلَی الْفَسَادُ عَلَی الزَّمَانِ وَ أَهْلِهِ فَأَحْسَنَ رَجُلٌ الظَّنَّ بِرَجُل فَقَدْ غَرَّرَ…!
آنگاه که جامعه و روزگار و مردمش، شایسته و نیکوکارند، سوءظن و گمان بد درباره ی کسی که از او انحرافی دیده نشده، ظلم است؛
و آنگاه که فساد و تباهی بر روزگار و مردم غلبه پیدا کرده، کسی که حُسنِ ظن داشته باشد، فریب خورده است…!
🖊📚و این شرایط در زندگی اجتماعی به میزانی پیچیده و دشوار می گردد که آن حضرت می فرماید؛
مَن أقَلَّ الاستِرسالَ سَلِمَ، مَن أكثَرَ الاستِرسالَ نَدِمَ…!
كسى كه كمتر اعتماد كند، به سلامت مانَد؛ كسى كه زياد اعتماد كند، پشيمان شود…!
🖊📚در چنین موقع و موقعیتی، خیلی عجیب و غریب نیست اگر ژولیده نیشابوری بگوید؛
⚘من از عقرب نمی ترسم…؛ ولی از نیشش می ترسم…!
⚘ندارم شِکوِه از بیگانگان…؛ از خویش می ترسم…!
⚘ندارم وحشتی از شیر و ببر و حمله ی گرگان…؛
⚘من از گرگی که می پوشد لباسِ میش می ترسم…!
⚘مرا با جوفروشانِ سرِ بازار کاری نیست…؛
⚘من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم…!
🦀🦀🦀