کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-قسمت پایانی
به قلم کارگاه پلیس جنائی م – ق
این داستان واقعی است و اسامی، نام ها و ادرس ها حذف شده اند.
در سه قسمت قبلی خواندید قبل از انقلاب مادری ژنده پوش به دلیل اینکه دختر 13 ساله اش توسط پسر تیمسار ارتش مورد اذیت و ازار قرار گرفته بود به کلانتری مراجعه و تظلم خواهی می کند و دادستان هم دستور ازدواج را می دهد. سپس پدر پسرک، که تیمسار ارتش بود با مراجعه به کلانتری مدعی می شود در این قضیه پسرش تقصیر نداشته و دختر کلاهبردار بوده است. ولی توسط رئیس کلانتری با مشت و لگد از کلانتری بیرون انداخته می شود. رئیس کلانتری بخاطر کتک زدن تیمسار به دادگاه نظامی مراجعه می کند تا به جرم او که ضرب و شتم یک افسر با هفت درجه بالاتر از خودش است رسیدگی شده و حکم اعدام صادر گردد ولی ….
اکنون ادامه و پایان ماجرا
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-قسمت پایانی
قسمت چهارم …
…. در اینجا تیمسار از آیفون به آجودانش دستور داد راننده و اسکورت آماده باشد. به من گفت برویم و برگ تحقیق مرا داخل پوشه گذاشت و با خود برداشت. پشت سر تیمسار از سالن خارج شدم. جلوی دادگاه دو موتورسوار اسکورت و راننده منتظر بودند. راننده در عقب را باز کرد. تیمسار اشاره کرد و در جلو را هم برای من باز کرد، فرمود سوار شو، اطاعت کردم. ما به یوسفآباد تهران، ویلای بزرگ و رویایی تیمسار وارد شدیم. یکباره دیدم یک خانم بلندبالا حدود ۴۵ سال سن با دختر زیبای ۱۸-۱۹ ساله بهطرف ماشین تیمسار میآیند. نزدیک که شدیم راننده در را برای تیمسار باز کرد و آمد طرف من و در خودرو را باز کرد و من پیاده شدم. دیدم این خانم و دخترش شتابان به طرف من آمدند و مانند یک فامیل خیلی نزدیک، صمیمانه از من استقبال کردند. خدایا معجزه شده؟ چه اتفاقی افتاده. خانم تیمسار با شور و شوق خاصی مرا مثل فرزند خودش که سالها از او دور بوده به طرف ویلا برد و مرتب از من میپرسید شاهزاده چطوره؟ شازده جان خوبند؟ با خودم گفتم «خدایا! مادر مرا این خانم خیلی دوست داره. از کجا او را میشناسد؟»
من غذا میل نداشتم ولی به اصرار به من ناهار دادند. سرمیز غذا دل را به دریا زدم و پرسیدم خانم «میشه جسارتاً سؤال کنم مادرم را از کجا میشناسید؟ او را کجا دیدهاید؟»
– مادرت را کجا دیدم؟ او و پدرت ناجی ما هستند، زندگی هر دوی ما به این انسان والای مهربان، انسان که نه، بلکه فرشته وابسته است. همه چیز ما مدیون این فرشتههاست.
سپس برایم تعریف کرد و گفت پدر من سرهنگ بود و مالک کل منطقۀ محل زندگی فعلی شما بوده است. جایی که الان یک میدان است و حالا مردم اسمش را تغییر داده اند، پدرم فرماندۀ مرکز آموزشی نظامی بود و با پدر تیمسار در دانشکده هم دوره بود. زمانی که شوهرم ستواندوم بود و در آن مرکز زیردست پدرم دوره میدید. پدرم به پاس دوستی که با پدرش داشت همیشه پنجشنبه و جمعهها او را به خانۀ ما میآورد. ما دو تا هم به یکدیگر دل باختیم؛ بنابراین پدرم مرا به همسری او درآورد.
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-قسمت پایانی
برای ماه عسل عازم شمال شدیم. اواسط دیماه بود که برف میبارید و ما در جاده و گردنه ایی برفگیر شدیم، سقف جیپ ما برزنتی بود (این جیپ را پدرم به ما کادو داده و مادرم هم یک دستگاه رادیو آندریا هدیه داده بود) در این گردنه و در میان برف ها گیر افتادیم و یخ زدیم و در اثر یخزدگی در آغوش هم بیهوش شده بودیم و در حقیقت منجمد شده بودیم. پدر و عموی شما برای مرمت سیمهای پاره شدۀ تلفن و عمود کردن تیرهای چوبی تلفن که در اثر برف سنگین خوابیده بودند، با دو اسب به منطقهای که ما یخ زده بودیم میرسند و ما دو نفر را از جیپ خارج و روی اسبها انداخته و فوری به روستا میرسانند.
دو رأس قوچ میکشند و پوست آنها را کنده و هر کدام ما را در یک پوست میخوابانند و ما را از مرگ نجات میدهند. مادرت، شاهزاده، به مدت ۳۲ روز گویی که من و شوهرم فرزندان واقعیاش هستیم مثل پروانه دور ما میگشت و از جان و دل برای ما مایه میگذاشت. بله مدت یک ماه و دو روز خانوادۀ با محبتت از ما صمیمانه پذیرایی کردند. وقت خداحافظی که فرارسید من خواستم رادیو آندریا را به مادرت شاهزاده خانم تقدیم کنم؛ ولی این فرشتۀ شریف سر مرا در بغل گرفت و دو دست مرا روی سینهاش گذاشت و با چشمانی پر از اشک گفت ویداجان عزیزم کاش برای همیشه پیش من میماندی، عزیز دلم گفتی این رادیو کادو عروسیته، باید نگهش داری. عزیزم من فقط خوشحالم که تو زنده ماندهای، انشاالله به پای جناب سروان پیر بشی، عزیزم دنیا خیلی کوچیکه، کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه. وقت زیاده شاید یک روز باز همدیگر را دیدیم. خدا را چه دیدی و با گریه از هم جدا شدیم. من آن موقع ۲۰ سالم بود و از آن زمان تا الان ۲۵ سال گذشته و من ۴۵ ساله شدهام و حالا دخترم ۱۹ سالش است.
گفتنی است که آن زمان ارتباط مخابراتی بدین گونه بود که از شهری تا شهر دیگر هر ۴۰ متر یک تیر چوبی که ته آن برای عدم پوسیدگی سوزانده میشد و در زمین پایه میکردند و سیم آن را روی مقر چینی که سر تیر چوبی بود، قرار داده و وصل میکردند و از مرکز شهر تا شهر بعدی، و از ان شهر تا شهر سوم، از شهر سوم تا شهر چهارم، از شهر چهارم تا شهر پنجم و بعد تا شهر آخر از آنجا تا استان بعدی هر ۷۰-۸۰ کیلومتری یک مرکز برای ترمیم تیرها و سیمها در روستاها مستقر و کارکنان آن را سیمبان میگفتند. آنها با اسب که علیق آن را دولت تأمین میکرد، برای برقراری دائم تلفن در تکاپو و فعالیت بودند. در این زمان که خانم تیمسار یاد میکرد، پدر من سیمبانی محدودهای از آن منطقه را به عهده داشت و گردنه یاد شده در انجا قرار دارد.
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-قسمت پایانی
تیمسار سپهبد ف داخل ویلایش پروندۀ مرا بهدست گرفت و علاوهبر بازجویی، لایحهای تنظیم و پیوست پرونده کرد که در آن با خط خودشان از قول من این گونه نگاشته بود «مگر در نظام و ارتش ایران امکان دارد که ستوان دومی آن هم افسر جزء نسبت به امیری که ۷ درجه از او بالاتر است جسارت کند؛ درحالی که میداند کوچکترین بیاحترامی در مقابل مافوق چه عواقب شومی به دنبال دارد. متأسفم برابر سوابق پرونده که رونوشت آن را به پیوست تقدیم میکنم، آقازادۀ تیمسار به دختر ژندهپوشی با دوز و کلک تجاوز کرده و دادستان در پرونده دستور ازدواج داده است. تیمسار سرلشکر «ب.و.ی» تصور کرده که من دستور دادهام؛ درحالی که من همانند مردهشور، پرونده را میشویم و آن را به نکیر و منکر که دادستانی است میدهم. اوست که تصمیم میگیرد که مرده بهشتی یا جهنمی است.
تیمسار محترم ما «ب.و.ی» از ناراحتی اینکه چرا باید پسرشان با دختر ۱۳ سالۀ فقیری ازدواج کند، از من بیگناه شکایت کردهاند. حالا هم پوزش میخواهم از اینکه خاطر تیمسار را مکدر ساختهام. با احترام ستوان ق».
سپس تیمسار سپهبد لایحۀ بازجویی را به دستم داد وگفت امضاء کن، در پرونده دستور دادهام که دو ماه در اختیار دادستانی ارتش هستی تا راحت این دو ماه را بتوانیم از تو پذیرایی کنیم. از تلفنخانه به خانه تان زنگ بزن، و به تیمسار سرلشکر پ فرماندهات اطلاع بده که از اعدام نجات یافتی و فعلاً برای بررسی بیشتر ۲ ماه در اختیار دادستانی ارتش قرار داری.
وقتی من این خبر را به فرماندۀ شریفم تلفنی عرض کردم، بسیار خوشحال شد و با صدای مهربانشان خدا را شکر کرد و گفت مواظب خودت باش و وقتی خلاص شدی، حرکتت را خبر بده. حتماً منتظرم و تلفن را قطع کرد.
خانواده بسیار عزیز و مهربان ف (خانم، دختر و پدر) به مدت ۶۰ روز از من همانند فرزند خودشان پذیرایی کردند. مرا به دریا، مشهد، ارومیه و خیلی جاهای دیگر به سفر بردند. گوییکه من پسرشان هستم و از تحصیل و مسافرت خارج بعد از سالها دوری به خانه برگشتهام و این خانوادۀ عزیز و شریف به من که جوان و بیتجربهای بودم خیلی چیزها یاد دادند. آداب معاشرت، مهماننوازی، انسانیت و دوستداشتن انسانها و… همۀ رفتارشان را الگوی زندگیام قرار دادم.
هیچگاه محبتهایی را که این خانوادۀ ارزشمند هدیهام کردند، فراموش نمیکنم. آنها برای پدر و مادرم سه چمدان برای خودم یک چمدان پر از لباس و کادوهای مختلف تهیه کردند. بلیط هواپیما را خودشان خریدند، خانم و دختر برایم قرآن گرفتند و مرا از زیر آن عبور دادند و آرزوی سلامتی پدر و مادرم را داشتند. تیمسار دادگاه مرا بوسید و خداحافظی کرد. مادر و دختر مرا با اتومبیل کورسی خود به فرودگاه مهرآباد آورده و تا پای هواپیما بدرقهام کردند و با گریه از هم جدا شدیم. یکی قرآن گرفت و دیگری در را گشود و من با صد افسوس گفتم خداحافظ، خداحافظ! من محبتهای این خانوادۀ بینظیر، پاک و شریف را تا لب گور به همراه دارم.
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-قسمت پایانی
از فرودگاه مهرآباد تلفنی به دفتر تیمسار سرلشکر پ فرماندۀ عزیزم تماس گرفتم که من ساعت ۱۱ در فرودگاه مقصد خواهم بود.
پای هواپیما در فرودگاه مقصد تیمسار فرماندهی، معاونان و تمام کلانترها و درجهدارهای پلیس با دسته گل حضور داشتند و بهمحض پیادهشدن تاج گل به گردنم انداختند و همانجا گوسفند قربانی کردند و همگی مرا بغل میکردند و میبوسیدند. از وقتی که فهمیده بودند من بهخاطر دفاع از افسرم، اعدام را برای خود خریده و با امیری آن هم سرلشکری در افتاده و او را از دریچه پرت کردهام همه مریدم شده بودند و برایم چه احترامی میگذاشتند. من توانایی بیان این صحنههای عشق و علاقهای را که تمام پرسنل پلیس استان به من پیدا کرده بودند، ندارم. البته آنها اطلاع نداشتند که چگونه از اعدام رها شدهام. نمیدانستند که کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه… از مهربانیهای مادرم آگاهی نداشتند که مهربانی وانساندوستی مادر مرا از مرگ نجات داده است.
پدر و مادر میکارند و فرزند درو میکند.
پایان