کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-3
به قلم کارگاه پلیس جنائی م – ق
این داستان واقعی است و اسامی، نام ها و ادرس ها حذف شده اند.
در دو قسمت قبل خواندید قبل از انقلاب مادری به دلیل اینکه دختر 13 ساله اش توسط پسر تیمسار مورد اذیت و ازار قرار گرفته برای تظلم خواهی به کلانتری مراجعه می کند و رئیس کلانتری نیز پدر متهم را که تیمسار ارتش است؛ زیر بار مشت و لگد قرار می دهد …
ادامه مطلب
قسمت سوم
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-3
شاهزاده ی خوش بخت
وقتی به کلانتری برگشتم دیدم تمام افسران و درجهداران تحت امرم، به دیدۀ احترام به من نگاه میکنند. حس کردم علاقهشان به من صد چندان شده، آنها افسران و درجهدارهای کلانتریها و یگانها را خبر کرده و جریان دفاع من از افسرم را با آبوتاب زیاد گفته بودند. افسر و درجهدار بود که از یگانهای دیگر پلیس زنگ میزدند و از من تشکر میکردند. ولی خودم میدانستم که چه گندی بالا آوردهام. فردای آن روز ساعت ۹ شب تیمسار فرماندهی، تیمسار سرلشکر پ، از طریق بیسیم تماس گرفت و گفت فوری به دفتر من بیا و پرونده را هم بیاور.
بلافاصله به دفترشان شتافتم، با هماهنگی آجودانی وارد دفتر کارشان شدم .۲ نفر افسر بلندبالا با لباس ارتشی و واکسیل دژبانی کل با درجۀ سروانی در دفتر فرماندهی تیمسار نشسته بودند. من وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم. تیمسار از پشت میز کارشان بلند شدند و بهطرف من آمدند و سرمرا در بغل گرفتند و مانند یک پدر واقعی مهربان اشکشان جاری بود. بلند بلند همانطور که سرم را به سینه چسبانده بودند، گفت پسرم تو چرا باید این کار را میکردی؟ تو نمیدانی که سازمان پلیس به وجود افسری دلیر و نترس چون تو چه بهایی قائل بود که تو را در ستوان دومی کلانتر کرد.
رو به دو افسر دژبان کرد و گفت من دو پسر دارم ارسلان و اردلان و ای کاش نداشتم و افسری به مانند ق دلیر و شایسته و درستکار داشتم.
اشک امانم نمیداد به سینۀ تیمسار چسبیده و گریه میکردم و اشکهای تیمسار روی صورتم مینشست.
افسران دژبان مرکز، برای اعزام من به تهران در دفتر تیمسار بودند. تیمسار گفت شما امشب در دفتر من مهمان هستید. فردا اول وقت از همینجا به فرودگاه بروید و قربانی را به دژبانی ارتش سوم نبرید. آن دو سروان دژبان اطاعت کردند. فردا اول وقت ساعت ۶:۳۰ تیمسار دستور داد قرآن در سینی بیاورند و مجدداً مرا در بغل گرفت و با اشک از من خداحافظی کرد. به افسران دژبان گفت به افسر ما اطمینان داشته باشید، خواهش میکنم از دستبندزدن به او خودداری کنید. ساعت ۸:۳۰ از فرودگاه مهرآباد به دادستانی ارتش چهارراه قصر رفتیم. دادگاه صحرایی ساعت ۱۰:۰۵ تشکیل میشد. افسرنگهبان دادستانی گفت شما رأس ساعت ۱۰ مراجعه کنید. به انتظار نشستیم از ساعت ۹:۵۰ تا ۱۰:۱۵، اول منشی دادگاه که درجۀ سروانی داشت، سپس اعضای دادگاه، ۲ نفر سرهنگ تمام و ۲ نفر سرتیپ و ۲ نفر سرلشکر وارد شدند و ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه تیمسار سپهبد ف، فرماندۀ کل سازمان قضایی ارتش ایران و دادستانی کل ارتش وارد شدند. آن دو سروان دژبان همراهم، پروندۀ مرا به سروانی که رئیس دفتر دادگاه بود و دفترش در اتاق انتظار بود، تحویل دادند، سپس مرا در بغل گرفتند و آرزوی خلاصی مرا از این مخمصه کردند.
در داخل اتاق رئیس دفتر یا در حقیقت آجودان تیمسار سپهبد ف، متهمان یک سرلشکر، یک سرتیپ، یک سرهنگ و من نشسته بودیم. من اولین نفر بودم که آجودان پروندهام را به داخل برد؛ ولی از آیفون به آجودان دستور دادند و سرلشکر را به داخل دعوت کردند. دادگاه این سرلشکر بیش از یک ساعت طول کشید. با پایان محاکمهاش از دادگاه خارج و از آجودان تشکر و خداحافظی کرد و دفتر را ترک کرد. بعداً متوجه شدم که این سرلشکر گماشتۀ خودش را با همسرش در یک فراش دیده و هر دو نفر آنها را به گلوله بسته است که به انگیزۀ دفاع مشروع در این دادگاه تبرئه شد.
سرتیپی که بعد از سرلشکر به داخل جلسۀ دادگاه احضار شد، جرمی مشابه سرلشکر داشت که او هم بعد از یک ساعت از دادگاه خارج و با خداحافظی آجودانی را ترک کرد. او هم تبرئه شده بود. نوبت سرهنگ شد و او هم بیش از یک ساعت دادگاه داشت. او رئیس ارتش بود و در بنزینهای ارتش دخل و تصرف کرده بود. او دراین دادگاه محکوم شد و برای اعزام به زندان تحویل دژبانی شد.
ساعت ۱۳:۵۰ در آیفون دستور صادر شد. آجودان به من گفت، ستوان ق نوبت شماست.
«خدایا حالا چه کار کنم. خداوندا کمکم کن…» دل به دریا زده و با پای لرزان وارد سالن دادگاه شدم. چه ابهتی و چه محیط هولانگیز و ترسناکی! سالنی بود به بزرگی یک زمین والیبال، فرماندۀ کل، تیمسار سپهبد ف در آن بالا، طرفین او دو امیر، پایینتر دو نفر سرلشکر و بعد دو سرتیپ و دو سرهنگ و در میز پایین منشی دادگاه که درجۀ سرگردی داشت. فرماندۀ کل با صدای رسا مرا صدا زد و گفت بیا جلو، برگ تحقیق را از منشی بگیر، اطاعت کردم. باز با صدای بلند دستور داد برو آن گوشه و برگه را تکمیل کن.
این برگ دقیقاً عین برگهای چاپی خودمان در کلانتری بود که باید جای نقطهچین را پر میکردیم. نام چاپی است نقطهچین: م، نامخانوادگی: ق، نام پدر: ؟،
متولد: ؟/؟؟/؟؟؟؟
اهل: …… ساکن ……،
آدرس: کوی ….،
شغل: کلانتر ۴ ،
تلفن: ؟؟؟؟…..
امضاء و اثر انگشت.
برگ چاپی را پر کرده و امضا کردم و با استامپ روی آن میز انگشت زدم و بلند شدم جلوی میز منشی دادگاه پا چسبانده و دو دستی برگ بازجویی را تقدیم کردم. او با احترام خاص آن را روی میز کار تیمسار فرماندهی کل گذاشت که اولین سؤال را از من بکند؛ اما چشم از من برنمیداشت. دستش را روی میز گذاشت و باز همانطور نگاهم میکرد. دست به چانه زد و نگاهم کرد.
«خدایا چرا اینجوری نگاهم میکند، مگر من شاخ دارم، شاید هم باورش نمیشود که من با این قد کشیده و لاغر، تیمساری به آن تنومندی را از دریچه پرت کنم».
بهمدت حدود ۲۰ دقیقه این تیمسار فرمانده کل به من خیره شد و نظارهام میکرد و لحظهای از من چشم برنمیداشت.
«خدایا به دادم برس، با این نگاهها کارم ساخته است، میدانم که نتیجۀ این دادگاه صحرایی اعدام است، مو هم لای درزش نمیرود.»
ناگهان فرماندۀ کل به سرلشکرهای کنار دست راست و چپش آهسته چیزی گفت. آنها از جا بلند شدند به جز تیمسار سپهبد. همۀ اعضای دادگاه از پشت میزهایشان بلند شده و به طرف چوب لباسی رفته و کلاههایشان را برداشته و به ترتیب درجه، یکی؛ یکی از دادگاه خارج شدند.
«خدایا پس من چی؟ تکلیفم چه میشود؟ با یک نفر که دادگاه قانونی نیست!»
تیمسار سپهبد مجدداً به من زل زد. برگ چاپی بازجویی مرا از روی میزش برداشت و نگاه کرد، سپس از آیفون به آجودانش دستور داد، ناهار؛ ۲۰ دقیقه بعد یک دژبان شیکپوش با سینی بزرگی که رویش حوله کشیده بودند وارد شد و سینی را روی میز بزرگ تیمسار گذاشت. تیمسار حوله را کنار زد و دستور داد یک پرس غذای دیگر بیاورند.جلوی دژبان از من سؤال کرد «غذا که نخوردی؟»
– در هواپیما غذا خوردهام، میل ندارم.
– به جلوی میز بیا.
به میزش نزدیک شدم. یکباره به برگ بازجوییام خیره شد و گفت:
– شفاهی مشخصات کاملت را بگو.
من مشخصاتم را شفاهاً به حضورش عرض کردم.
– مادرت نامش شاهزاده است؟ شاهزاده خانم؟
در دلم گفتم «خدایا در برگ بازجویی که اسم مادر نبود، خدای من اینها دیگر چه جور سازمان اطلاعاتی دارند که با این سرعت نام مادر مرا فهمیدهاند».
– بله قربان نام مادرم شاهزاده است.
– رنگ چشمهایش سبز است؟
– بله
گوشی تلفن را به دست گرفت و با جایی صحبت کرد:
– ویدا جان سلام، ناهار چی داریم؟ من مهمان دارم. امروز خبر خوشی برات دارم، حالا نمیگم. وقتی آمدم خونه میگم. راستی ویدا ۲۴ سال پیش ؟؟؟؟؟؟ یادته؟
با خودم گفتم «خدایا چی شده؟ چرا این تیمسار از ؟؟؟؟؟ یاد میکند؟ اسم مادرم رو بلده! خدایا مرا از اعدام نجات بده! یک عمر نوکریت را میکنم! شکرت ای خدا».
تیمسار به خانمی که نامش ویدا بود، گفت «شاهزاده خانم رو که فراموش نکردی، پسرش پیش منه، دارم میارمش خونه»
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-3
بقیه ماجرا و پایان داستان را در اینجا بخوانید