لبخند بزن برادر
به بهانه هفته دفاع مقدس
لبخند بزن برادر
بدون مقدمه:
با لبخند لحظه ای همراه رزمندگان دفاع مقدس باشیم.
رسم خاص
وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم…
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم …
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.
چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!
و کلی خندیدیم”
…
لبخند بزن برادر
آقا را آوردی سفید یخچالی بگیری؟
دوباره یکی یکی سر و کله بچهها پیدا میشد و هنوز مرخصی تمام نشده به خانه و خانواده وقعی خود یعنی جبهه بازمیگشتند. هر کسی با خود چیزی آورده بود. مربا، ترشی، گوشت گوسفند نذری و تنقلات و هر چه در بساط افراد بیبضاعت بود. یکی از بچهها هم برادر کوچکتر از خودش را آورده بود. آن روز هر کس میرسید، چیزی میگفت؛ از آن جمله میگفتند: آقا را آوردی سفید یخچالی بگیری! کلک؟ کنایه از اینکه میخواهی شهیدش کنی و ماشین پیکان سفید بگیری از بنیاد؟!
کمپوت
در دوران جنگ یک مجروحی را روی برانکارد میبردند. خبرنگار از او پرسید: برادر در چنین وضعیتی چه پیامی به ملت ایران داری؟ او هم میگوید: از مردم میخواهم کمپوتهایی که به جبهه میفرستند برچسب رویش را نکنند. خبرنگار با تعجب میپرسد: چرا؟
مجروح پاسخ می دهد:، چون تا حالا دو بار به من رب افتاده است!
لبخند بزن برادر
دعا
تازه واردی آمده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری، برا اینکه کشته نشی چی دعایی می خوانی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی، بعد رو به قبله بشی و طوری که کسی نفهمه یواش و اهسته بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا گلوله ایی به پاینا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش می داد، ولی وقتی به جمله ی من درآوردی اش دقت کرد، گفت:
«اخوی غریب گیر آوردی»
لبخند بزن برادر
برانکارد
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی». بچه خیلی شوخی بود. همه پکر بودیم. اگر بود همه مان را الان می خنداند. یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان. یک غواص روی برانکارد آه و ناله می کرد. شک نکردیم که خودش است. تا به ما رسیدند “بخشی” سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»
بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت، امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!
گور پدر
در جبهه بین بچههای تخریب و در گروه ما تکیه کلامی رایج بود که میگفتند «گور پدرت؛ صلوات» اما واژه صلوات را خیلی آرام میگفتیم، یک روز در حال عبور از خاکریزی پشت تویوتا سوار بودیم، سنگری بود از نیروهای خودی، وقتی همدیگر را دیدیم شروع کردیم دست تکان دادن، دست زدن و سوت کشیدن و بچهها با فریاد میگفتند گور پدرتان، گورپدرتان و ریز ریز صلواتها را هم میفرستادیم، یکی از دوستان رزمنده با ما همراه بود که در منطقه موجی شده بود، با دیدن این صحنه شروع کرد به فحش دادن به آنها، بچهها او را گرفتند و نشاندند و گفتند بابا چرا فحش میدهی گفت خود شما دارید فحش میدهید بچهها خندیدند و گفتند ما به گور پدرشان صلوات میدهیم.
لبخند بزن برادر
اسیر
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
– پسر جان اسمت چیه؟
– عباس .
– اهل کجا هستی؟
– بندرعباس .
– اسم پدرت چیه؟
– به او می گویند حاج عباس !
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
– کجا اسیر شدی؟
– دشت عباس !
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
– دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :
– نه به حضرت عباس !
مواظب باش نخندی
گاهی پیش می آمد که دو نفر در حضور بچه ها با هم بلند صحبت می کردند و کارشان به اصطلاح به” یکی به دو” می کشید. معلوم بود سوء تفاهمی شده. بچه ها به جای اینکه بنشینند و تماشا کنند یا حتی دو طرف را تحریک کنند هر کدام سعی می کردند به نحوی قضیه را فیصله بدهند، مثلاً می گفتند:”مواظب باش نخندی.” به هین ترتیب می گفتند تا جایی که خود آنها هم به خودشان و به کار خودشان می خندیدند و شرمنده و متنبه به کنجی می نشستند.
لبخند بزن برادر
یا بخور یا گریه کن
دعای کمیل از بلند گو پخش می شد، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجات می کرد. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه موقع پست بخورد. وقتی هنگام دعا عبارت خوانی می کردند آنها را فشرده می کرد و بعد از ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد. به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که می شود!
وضو می گیری یا من را غسل می دهی
از جمله بچه هایی بود که وقتی وضو می گرفت از شست پا تا فرق سرش را خیس آب می کرد. ای کاش فقط خودش را خیس می کرد، تا چهار نفر این طرف و آن طرف خودش را هم بی نصیب نمی گذاشت. صدای شالاپ شلوپ دست و رو شستنش را هم که دیگر نگو و نپرس. برای بچه های قدیمی این عادی شده بود ولی بچه هایی که سر زبان دارتر، وسواسی تر و ناآشنا بودند، می گفتند:” وضو می گیری یا ما را غسل می دهی؟”
وقت کردی نفس بکش
تند تند غذا می خورد. جویده و نجویده لقمه اول را که می گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود. پشمک را به این سرعت نمی خوردند که او غذا می خورد. با هم رفیق بودیم، گفتیم:” اگر وقت کردی یک نفس بکش، هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زنده ای و خفه نشده ای.” سری تکان داد و به بغل دستی اش اشاره کرد:”چه می گوید؟” اوهم با دست زد روی شانه اش که کارت را بکن، چیز مهمی نیست، بیخودی دلش شور می زند.
نیروی غیبی
یکی از رزمنده های تازه وارد از بچه های قدیمی پرسید:” این قضیه امداد های غیبی چیه؟ با هر کس حرف می زنیم راجع به امدادهای غیبی می گوید. مدتهاست می خواستم این مسئله را بپرسم” رزمنده قدیمی گفت:” تا آنجا که من می دونم شب ها کامیون نیرو می آورند و صبح غیبشان می زند، جوان با تعجب گفت:”یعنی اینکه همه شهید و مجروح و اسیر می شوند.” رزمنده پاسخ داد:” ایی!!! یک همچین چیزی.”
مداحی با اعمال شاقه
بعضی از مداح ها خیلی به صدای خودشان علاقه داشتند و وقتی شروع می کردند به دم گرفتن دیگر ول کن نبودند. بچه ها هم که آماده شوخی و سر به سر گذاشتن بودند، گاهی چراغ قوه شان را بر می داشتند و آن وقت می دیدی مداح زبان گرفته، با مشت به جان اطرافیانش افتاده و دنبال چراغ قوه اش می گردد. یا اینکه مفاتیح را از جلویش برداشته ،به جای آن قرآن یا نهج البلاغه می گذاشتند. بنده خدا در پرتو نور ضعیف چراغ قوه چقدر این صفحه آن صفحه می کرد تا بفهمد که بله کتاب روبرویش اصلا، مفاتیح نیست یا اینکه سیم بلند گو را قطع می کردند تا او ادب شود و اینقدر به حاشیه نپردازد.
حمام
مثل اغلب دوستان، من را هم خانواده نمی گذاشتند بروم جبهه. یك بار به قصد رفتن حمام خیلی عادی از خانه خارج شدم – كاری كه همه بچه ها بلد بودند و به این وسیله ساك حاوی وسایل و لباس هایشان را از خانه خارج می كردند. بعد از چند روز كه در پادگان بودیم رفته بودم حمام گردان. موقع برگشتن گفتم بد نیست یك تلفن به خانه بزنم. به مادرم تلفنی گفتم: خدا می داند تازه الان از حمام آمده ام بیرون و تا برگردم خانه، فكر می كنم چند ماه طول بكشد!
آخ مُردم
در عملیات بیتالمقدس ۷ یکی از بچهها مجروح شده بود. میگفت: برادرا امیدوارم تضعیف روحیه نشوید، من ترکش خوردهام. گفتیم: خب منظور؟ گفت: هیچی میخواستم بگویم آخ مُردم!
پیام انقلاب
شما به عنوان یکی از فرماندهان خطشکن نظرتان درباره عملیات کربلای یک چه بود؟ محشر بود محشر. راجع به امدادهای غیبی چه نظری دارید؟ من فقط امدادگران غیر غیبی را میشناسم که امدادگریشان به درد خودشان میخورد. چه پیامی برای امت شهیدپرور دارید؟ من پیامی ندارم و کوچکتر از آن هستم که پیام بدهم، اما اگر کسی پیام انقلاب را میخواهد میتواند به کتابفروشیهای سپاه مراجعه کند.
احسنت
خدایا خیرتان بدهد کمی لبخند زدیم