کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-1
داستان های واقعی
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-1
به قلم کارگاه پلیس جنائی م – ق
این داستان واقعی است و اسامی، نام ها و ادرس ها حذف شده اند.
مادرم را در سال ۱۳۹۱ در از دست دادم. خیلی ناراحت بودم، زیرا عزیزترین کسی بود که در زندگی داشته ام ولی اکنون مرا تنها گذاشته بود. او قبل از فوت به خواهرم گفته بود جنازهام را به محل تولدش انتقال داده و نزدیک پدرم به خاک بسپارند. من به وصیت مادرم عمل کرده و او را به زادگاهش منتقل کرده و با تشریفات و مراسم خاص با حضور همۀ هم شهری ها که مادرم را مانند مادر خودشان میدانستند و او را خیلی دوست داشتند به خاک سپردم.
پدرم حسینیۀ شهر و زمین و باغ آن را به امام حسین(ع) تقدیم کرده بود و طبق وصیت مادرم، مراسم سوم و هفتم او را در حسینیه برگزارکردیم. به برادرم، مهندس م ح ق ، گفتم داداش، خیلی دلم میخواهد در این مراسم خاطرۀ “کوه به کوه نمیرسد” مربوط به مادرم را برای مردم، در حسینیه بیان کنم. او گفت الان حالت خوب نیست، بگذار برای چهلم که حال مناسبی داشتی.
متأسفانه چهلم باران شدید و سرمای شهرستان و خیس شدن فرشهای حسینیه اجازه نداد که مراسم در حسینیه برگزار شود. ناچار مراسم چهلم در مسجد برگزار شد که در این مسجد ۳ ختم دیگر هم برگزار میشد و چون اختصاصی نبود موقعیت فراهم نگردید تا خاطرۀ «کوه به کوه نمیرسد» مربوط به زندگی مادرم را شرح بدهم؛ اما حالا، حکایت کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد را بیان میکنم:
قبل از انقلاب در سال 1345 مهر ماه هر سال دختران اول تا سوم دبیرستان ۱۳-۱۵ ساله را در استادیومهای ورزشی مرکز استانها و شهرهای بزرگ تمرین رقص میدادند و آنها را برای جشن چهارم آبان ماه آماده میساختند. من در آن سال مسئول برقراری نظم این جشن در میدان ورزشی شهر بودم. درجهام ستوان دوم و فرماندۀ کلانتری ۴ بودم. استادیوم ورزشی درحوزۀ کلانتری ۴ بود. ساعت ۹ شب وارد کلانتری شدم، هوا سرد بود. یک زن ژندهپوش با دختر ۱۳ سالهای که هنوز لباس جشن را به تن داشت در گوشۀ دیوار جنوبی کلانتری کز کرده و از سرما میلرزیدند. ناراحت شدم به آقای ستوان پ افسرنگهبانی گفتم مگر اتاق نیست؟ مگر بخاری دراتاق نیست؟ چرا سواره از پیاده خبر ندارد؟ چرا این بدبختها را داخل حیاط نگه داشتهاید. دستور دادم زن با دختر را به اتاق افسر نگهبان ببرند. گفتم چیه خواهرم؟ چرا آمدید کلانتری؟ زن ژندهپوش گوشۀ روسریاش را روی میز گذاشت و با گریه گفت آقای رئیس به دادم برسید.
– چی شده؟
– مراسم جشن که تمام شد، دخترم جلوی استادیوم سوار تاکسی شده و راننده با زرنگی و فریب، دخترم را به باغی کشانده و به زور به او تجاوزکرده و بعد او را سر کوچۀ که خانۀ ما آنجاست پیاده کرده، کرایه هم نگرفته و رفته. حالا دخترم خونریزی دارد. ابتدا دستور دادم دختر را به پزشکی قانونی اعزام، از وی معاینه و سپس او را به بیمارستان برده، بعد از پانسمان و بهبودی به همراه مادرش به کلانتری برگردانند. ساعت ۱۱ شب افسر زن کلانتری، این زن و دختر را به کلانتری آورد، پزشک قانونی نظریه داده بود که تجاوز یکباره همراه با خونریزی به این دختر انجام گرفته است.
در برگ بازجویی خودم، با حضور افسر نگهبانم ابتدا مشخصات کامل این دختر که یتیم بود و پدر نداشت با حضور مادرش ثبت و سپس مشخصات کامل رانندۀ تاکسی و مشخصات باغی که او را برده سؤال کردم. او گفت تاکسی رنگش سبز بود .
دختر اظهار داشت رانندۀ تاکسی گفت جشن است و خیابانها شلوغ، از جای خلوت به ادرس شما برویم. جلوی باغ بزرگی نگه داشت وگفت شما در تاکسی باش تا من برگردم. وارد باغ شد، بعد از ۵ دقیقه برگشت، در باغ را کاملاً باز گذاشت و آمد سوار تاکسی شد و گفت ببخشید یخچال کوچک اتاقم سوخته باید آن را ببرم تعمیرگاه، طول نمیکشد. تاکسی را داخل باغ برد و به من گفت اگر زحمت نیست شما هم به کمکم بیا در عوض کرایه لازم نیست بپردازی. من سادۀ بدبخت گول خوردم و پیاده شدم و به دنبالش رفتم، وارد اتاق اولی در کریدور ویلا شد. یکباره مرا بغل کرد و به زور روی تخت اتاق انداخت و به من تجاوز کرد، او جوانی قد بلند، هیکلی و چهارشانه بود.
من مشخصات باغ و ویلا را از او خواستم، گفت باغ را نمیشناسم اگر افسری با ما بیاید، بگردیم شاید باغ را شناسایی کنم. گفت داخل باغ که شدیم روبه رویش ویلا قرار دارد و چند پله سنگی قشنگ دارد و بعد وارد ایوان میشوی، سپس هال. اتاقی که مرا برد اولین اتاق سمت راست این هال بود. مشخصات اتاق را از او خواستیم که گفت اتاق بزرگ بود و یک ساعت دیواری زنگدار مشکی بالایش بود. تلفن نارنجی، پنکۀ پایهدار سفید، رادیوگرام سبز، چوب لباسی پایهدار بزرگ در گوشۀ تخت، ملافه و وسایل روی تختخواب همه لیمویی بودند، فقط از اتاق همین چیزها یادمه.
به ستوان گ افسر زن تجسس دستور دادم و گفتم خانم شما با دو پلیس زن این مادر و دختر را با پیکان شماره شخصی کلانتری به باغهای اطراف شهر ببرید و دقیق بگردید و باغ مدنظر را شناسایی کرده و هیچ اقدامی انجام ندهید و برگردید مشخصات و آدرس باغ را گزارش دهید.
ساعت ۱۸روز پنجم آبان ماه خانم گ به کلانتری بازگشت و گزارش داد. باغ مورد نظر، باغی به منشعب از یکی از خیابان های شهر است. این باغ و ویلای داخل آن متعلق به ارتش سوم و در حال حاضر منزل مسکونی تیمسار ب و ی فرماندۀ مرکز پیادۀ شهر است. عجیب است منزل فرماندۀ پیاده و راننده تاکسی؟!
به استوار ص دستور دادم با موتورسیکلت و لباس شخصی از این باغ و ویلا پوششی و محرمانه بررسی و تحقیق کرده و مشخص کند تاکسی و راننده تاکسی چه ارتباطی با این ویلا و ساکنینش دارد؟ بعد از ۱۲ساعت به کلانتری بازگشت و گزارش داد:
اتومبیلی که دختر آن را تاکسی معرفی کرده. تاکسی نیست بلکه دقیقاً رنگ تاکسیهای شهر است. این خودروی نو متعلق به خانم تیمسار است. اتومبیل خود تیمسار کادیلاک ۸ سیلندرآخرین سیستم است. تیمسار و همسرشان به مهمانی به کاخ رامسر رفتهاند. تنها فرزندشان پ سال آخر دبیرستان است و درخانه، گماشتهای به نام الف اهل دارند و در روز حادثه یعنی چهارم آبان ماه به مرخصی صادر شده از طرف پ به ولایتش رفته و اتومبیل خانم در اختیار پسرش پ بوده که در خیابانها پرسه میزند و ولگردی میکند. مشخصات پسر همان است که دختر ۱۳ ساله در تحقیقات اظهار داشته است.
مراتب را طی گزارش به عرض دادستانی رسانده، مادر و دختر را اعزام داشتم. آقای دادستان پرونده را برگرداند و ذیل گزارش نهایی پرونده اظهار نظرکرده بود که فوراً در معیت فرماندۀ دژبان ارتش به باغ و ویلا وارد شده و متهم را دستگیر کنند. مشخصات داخل باغ و ویلا، اتاق و تخت و… را با گفتههای دختر ۱۳ ساله مطابقت داده و مراتب را در صورت جلسه به امضای فرماندۀ دژبان رسانده و متهم را با شاکی و با پروندۀ کامل به دادسرای شیراز تحویل دهد.
به سرگرد ب زنگ زدم و ایشان را در جریان پرونده قراردادم و از او خواستم درجلوی باغ به ما بپیوندد. با حضور دختر و مادرش و افسر زن و مأموران ضربت کلانتری و فرماندۀ دژبان ارتش با رعایت تشریفات قانونی وارد باغ شده و پ را دستگیر کردیم؛ اما پیش از آن، برای اطمینان خاطر و اینکه پ پیش از ورود به باغ بهوسیلۀ دختر شناسایی و مُسجل شود که او هم دختر را سوار ماشین سبز کرده و با نیرنگ او را به ویلا کشانده، بهصورت محرمانه، تلفن منزل تیمسار را به دست آوردم و از خانم گ خواستم تلفنی با پ قرارملاقات گذاشته و به او بگوید عاشقت شدهام و آرزوی دیدارت را دارم، این افسر با پ تلفنی قرار ملاقات گذاشت.
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه-1