بر نادر، حُکم نتوان کرد…! الف. حجت پسر گفت؛ ای پدر! هر آینه تا رنج نبری، گنج برنداری؛ و تا جان در خطر ننهی، بر دشمن ظفر نیابی؛ و تا دانه پریشان نکنی، خرمن برنگیری!
لا وَالله…! بَدرقه بُرد…!🌜 الف. حجت جوان را...، آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمه ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید، تا دیوِ درونش بیارمید...، و بخفت! پیرمردی جهاندیده در آن میان بود، گفت؛ ای یاران...! من از این بدرقه ی شما…