لا وَالله…! بَدرقه بُرد…!🌜
جوان را...، آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمه ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید، تا دیوِ درونش بیارمید...، و بخفت!
پیرمردی جهاندیده در آن میان بود، گفت؛ ای یاران...! من از این بدرقه ی شما…