تحلیل ایرانی
بررسی و تحلیل
مرضیه ضیغمی

توبه نزد بدترین پدر داستان واقعی

0

توبه نزد بدترین پدر

داستان واقعی

به نام خدا

 

بعد از ظهر پنج شنبه بود. بوی حلوا در تمام خانه پیچیده بود و همسرم چادرش را به سر کرد تا آن را به عنوان خیرات اموات به درب خانه همسایه ها ببرد.

بعد از یکی دو ساعت برگشت و رفت تو اشپزخانه و کتری را گذاشت روی اجاق گاز.

به من گفت چایی خشک هم ته کشید، بلند شو برو کاری بکن…

من دلم حسابی گرفته بود و کلی از دست دنیا دلخور بودم.

هیچ کدام از حساب و کتاب هایم به هم نمی خورد.

راهی نداشتم برای گریز از این وضعیت …

یکهو یادم آمد که نمی دانم جائی خوانده یا شنیده بودم که اگر گرفتاری داری برو پیش پدرت تا دعات کنه، مشکلاتت حل میشه و حتی اگر مرده بود برو بالای قبرش درخواست کن ان دنیا دست پدرت بازتر هست…

راستیاتش خیلی اعتقاد به این حرف ها ندارم و انها را خرافات می دانم ولی هیچ چاره ائی نداشتم با خودم گفتم:« اشکالی نداره اینم را امتحان می کنم ببینم اون بابام که در این دنیا کاری برایم نکرد و تازه خودش هم کلی داغون بود دین و ایمون درست و حسابی که نداشت؛ حالا شاید اون دنیا برام کاری بکنه».

توبه نزد بدترین پدر

خلاصه در افکار گرفتاری های خود غوطه می خورم که دیدم بالای سر قبر پدرم هستم. تقریبا یک ساعتی به غروب مانده و قبرستان هم خلوت شده بود.

 نشستم و فاتحه خواندم و شروع به حرف زدن با پدرم کردم و از گرفتاری هایم گفتم:

«بابا؛

 چکم پاس نمیشه و تو بازار دیگه نمی تونم برم،

هم دکانی ها دیگه به من اعتماد ندارند…

دیگه به من جنس عاریه نمی دهند…

هیچ باری برام نمیاد تا بفروشم قرض و قوله ها را صاف کنم…

چوب خطم پر شده و دستم خالی شده…

دخترم لباس نو می خواهد و هر روز مدرسه اش پول می خواهد و من هم ندارم بدهم…

زنم مدتی است سر به سرم می ذاره و غُرغُر می کنه… هی میگه: چرا در خونت بسته است؟ نه مامانم و نه برادرم و نه حتی برادرت خونمان نمیاد… خواهرت هم که همش بارمون می کنه… انگار فقط ما هستیم هشتمون  گروه نُه مان شده… همه فهمیدند سفرمان خالیه… اخه این چه وضعیه…عرضه نداری ببین خواهرم با اون شوهرش به کجا رسیدند…»

توبه نزد بدترین پدر

یواش یواش داشت قطره اشکی در چشمم حلقه می زد که صدای هق هق گریه مرا به سمت خود کشاند. دیدم جوانی حدود سی ساله در چند ردیف پایین تر بر سر قبری نشسته و گریه می کند.

اولش اهمیت ندادم و به خود می گفتم:«حتما عاشق بوده و عشقش مرده یا بچه اش بوده یا کسی بوده که خیلی دوستش داشته» …

ولی بعد از مدتی دیدم گریه اش بند نمی یاد و گریه اش بدتر شد و از بس گریه می کرد کم بود از حال برود.

توبه نزد بدترین پدر

خلاصه گریه اش به حدی شد که من دیگه مشکلات خودم را فراموش کردم. بلند شدم و بطری اب خنکی  که داشتم برداشتم و رفتم کنارش نشستم.

روی قبر را خواندم دیدم اسم یک اقا است.

سال فوت هم چیزی حدود ده سال پیش بود.

بیشتر تعجب کردم. اقا… با فوت ده سال پیش… چرا باعث بشه این فرد این گونه گریه کنه…

دل به دریا زدم در حالی که بطری اب را به طرفش تعارف می کردم گفتم:«خدا رحمتش کنه! نسبتی داشتید؟»

با آستین دستش اشک خود را پاک کرد و گفت:«آره پدرم هست.»

گفتم:«خدا رحمتش کنه.»

گفت:«خیلی ممنون. بطری را گرفت و با لیوان یک بار مصرف اضافی که داشتم اب را در لیوان ریخت و همین گونه که می نوشید گفت:«اره ده ساله که فوت کرده و امروز تازه فهمیدم چه کسی را از دست داده ام»…

با تعجب گفتم:«امروز؟»

گفت:«آره امروز.»

گفتم:«فضول نیستم ولی می شه بگه چی شد که فهمیدی؟»

گفت:«نه اخوی اشکالی نداره…» همان گونه که اب می نوشید دستم را گرفت و مرا به زیر درختی برد و انجا نشست و منهم در کنارش نشستم…

ادامه داد و گفت:«ده سال پیش که پدرم یک آدم مذهبی و نماز خوان و مومن بود، ولی من یک جوان لا اُبالی و مشروب خور بودم و هر کاری که بگی می کردم و هر شب ساعت 3 یا 4 صبح می امدم خانه… در خانه را که باز می کردم پدرم که برای نماز بلند شده یا از باز کردن در خانه بیدار شده بود؛ مرا به فحش و ناسزا می گرفت که تا این موقع شب کجا بودی؟ حالا که می ایی مست هستی؟» و آخرش هم می گفت:«خدایا اگر این پسر نمی خواهد خوب بشه منو ببر تا نبینم …» و ارزوی مرگ می کرد.

راسیاتش منم که از این حرفاش خسته تر می شدم خیلی از این دعاش بدم نمی امد و پیش خودم می گفتم:«کاش زودتر بمیره من از دست این بدترین پدر دنیا راحت بشم…»

همیشه بعد از چند دقیقه که در اتاقم بودم، مادرم می امد و یک ظرف شیرینی تازه و شربت زعفرانی می گذاشت ومی گفت:« بخور تا ضعف نکنی و جون داشته باشی» و همین طور که می رفت می گفت:«بخور تا جون داشته باشی کثافت کاری کنی» و در اتاق را می بست و می رفت. منم پیش خود می گفتم:«کاش این پدر بد زبانم به جای این همه نماز خواندن ادای مومن بازی ها درآوردن یک بار مثل مادرم شیرینی برام می آورد…»

خلاصه همان ده سال پیش چند ماهی نگذاشت که پدرم سکته کرد و جانش را داد به شما و من ماندم مادرم  و همان روال عرق خوری …

بعد از فوت پدرم دیگه مرتب کسی به من شیرینی نمی داد و با شربت زعفرانی کاری نمی کرد که ضعف نکنم. در همه این مدت غرور مردانگی به من هیچ وقت اجازه نداد تفاوت این رفتار را از مادرم بپرسم تا این که بعد از ده سال امروز با مادرم از کنار یک شیرینی فروشی که اتفاقا شربت زعفرانی هم داشت عبور می کردیم. وقتی کنار این مغازه رسیدیم مادرم گفت:

«بایست تا برم  برات شیرینی و شربت بخرم.»

گفتم:«مادر خیلی وقته من شیرینی تازه مثل ده سال پیش نخوردم چرا الان یادت افتاد.»

مادرم گفت:«همان زمان هم پدرت برات می گرفت. هر روز کارش همین بود که بیاد برای تو شیرینی تازه بگیرد و هرشب که مست می آمدی خانه بعد از کلی ناسزا که بهت می داد به پهلوی من می زد و می گفت پاشو براش شیرینی و شربت ببر ضعف نکنه. من همش با سفارش پدرت برات شیرینی می آوردم.»

مادرم با این حرفاش آب سردی بود که روی آتش عمر من ریخت. پدری که به نظرمن بدترین پدر دنیا بود هر روز به خاطر این که من ضعف نکنم شرینی تازه می خریده است. حالا آمدم این جا تا بهش بگم  قول می دهم توبه کنم …

 این را گفت و در حالی که هنوز اشک هایش را پاک می کرد به سمت ماشینش رفت و از من دور شد.

من که کمی هاج و واج بودم نگاه آسمان کردم دیدم غروب شده و هوا کم کم تاریکی خودش را نشان می دهد. خودم را به قبر پدرم رساندم .

رو به قبر کردم و گفتم پدر نمی دانم حرف من را شنیدی یا نه، یا حرف این پسر، هرچه بود نگذار دست خالی برم.

سوار ماشین شدم و از در قبرستان که بیرون آمدم تلفنم زنگ خورد…

یا ابالفضل یکی از طلبکاران حالا چی جواب بدم … با خودم گفتم:«ولش کن… خب، ندارم بدم…»

زنگ گوشی ول کن نبود! دوباره زنگ زد! کار به سه بار زنگ خوردن که کشید، گوشی را جواب دادم و بدون مقدمه گفتم:«سلام، به خدا شرمنده هستم، دستم خالیه… »

گفت:«کی حالا طلبش خواست؟ زنگ زدم بگم بار برات فرستادم؛ صبح زود برو تحویل بگیر. همان جای همیشگی. خدا بزرگه. پدرت دیشب منو در خواب کلافه کرد. خداحافظ»

 

والسلام

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.