تهیدستان را، دستِ دلیری بسته است…!
پدر، به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شکر گفت!
شبانگه، زآنچه بر سرِ او گذشته بود؛ از حالتِ کِشتی و جورِ ملّاح و روستائیان بر سرِ چاه و غَدَر کاروانیان، با پدر میگفت!
پدر گفت؛ ای پسر...! نگفتمت هنگام رفتن، که تهیدستان را، دستِ…