پدر، به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شکر گفت!
شبانگه، زآنچه بر سرِ او گذشته بود؛ از حالتِ کِشتی و جورِ ملّاح و روستائیان بر سرِ چاه و غَدَر کاروانیان، با پدر میگفت!
پدر گفت؛ ای پسر...! نگفتمت هنگام رفتن، که تهیدستان را، دستِ…
جوان را...، آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمه ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید، تا دیوِ درونش بیارمید...، و بخفت!
پیرمردی جهاندیده در آن میان بود، گفت؛ ای یاران...! من از این بدرقه ی شما…
از عقوبتش، ترسان...!🌜
🖊حکایت بیست و نهم از باب اول گلستان سعدی...؛ درباره ترس از خدا...!🖊
📚یکی از وزرا...، پیشِ ذوالنّون مصری رفت و همّت خواست که...؛ روز و شب به خدمتِ سلطان مشغولم و به خیرش، امیدوار و از عقوبتش، ترسان...!…
🖊وجودِ عیوبِ ریز و درشت در میانِ فرزندانِ آدم...، چه خواسته باشد و چه ناخواسته...، به میزانی فراگیر است که از دلِ آن، ضرب المثلِ مشهورِ "گُلِ بی عیب خداست" بیرون آمده است...!