بر نادر، حُکم نتوان کرد…! الف. حجت پسر گفت؛ ای پدر! هر آینه تا رنج نبری، گنج برنداری؛ و تا جان در خطر ننهی، بر دشمن ظفر نیابی؛ و تا دانه پریشان نکنی، خرمن برنگیری!
تهیدستان را، دستِ دلیری بسته است…! الف. حجت پدر، به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شکر گفت! شبانگه، زآنچه بر سرِ او گذشته بود؛ از حالتِ کِشتی و جورِ ملّاح و روستائیان بر سرِ چاه و غَدَر کاروانیان، با پدر میگفت! پدر گفت؛ ای پسر...! نگفتمت هنگام رفتن، که تهیدستان را، دستِ…