آخرین عشق
آخرین عشق
⚘️عشق در دیوان حافظ . ۲۲۶⚘️
🌿️گر نورِ عشقِ حق…، به دل و جانت اوفتد…!
🌿بالله…، کز آفتابِ فَلَک…، خوبتر شَوی…!
⚘️دیوان حافظ . غزل شماره . ۴۸۷⚘️
📚🖊”نور” یعنی…؛ روشنائی…؛ برطرف کنندهی تاریکی…؛ مخالفِ ظلمت…!
📚روشنائی دو صورت دارد…؛ حسّی است و غیرحسّی…!
📚🖊نورِ حسّی…، نورِ مرتبط با چشمِ سر است…؛ مانند خورشید…، آتش و روشنائیِ ناشی از برق…! نوری که تمامیِ مخلوقات از روشنایِ آن بهرهمندند و آن را میبینند…؛ به استثنای نابینایان…!
📚🖊ولی نورِ غیرحسّی…، ارتباطی با چشمِ سر ندارد…، بلکه نیازمندِ چشم دل است. سر و کار این روشنائی، با عقل و ادراک و معرفت و عشق است…؛ عشقِ حقّ…!
📚به قولِ هاتف اصفهانی…؛
⚘️چشمِ دل باز کن…، که جان بینی…!
⚘️آنچه نادیدنی است…، آن بینی…!
📚در روشنائیِ غیرِحسّی…؛ عِلم، نور است…؛ ایمان، نور است…؛ امام، نور است…؛ پیامبر، نور است…؛ عقل، نور است…؛ و اینکه…؛ سرآمد تمامیِ انوارِ حسّی و غیرحسّی، نورِ خداوند تبارکوتعالی است…!
🕋اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَ لَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ يَهْدِی اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَآءُ وَ يَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللهُ بِكُلِّ شَیءٍ عَلِيمٌ…! نور/۳۵
📚⚘نورِ عشقِ حقّ…، نه تنها انسانِ سرگردانِ حیران را از ظُلماتِ خارج میکند که موجبِ روشنگریِ راه و اِیصالِ اِلَی المَطلُوب نیز هست…!
📚حضرت لسان الغیب در این غزل، که به شکلی دیگر از “نهایتِ عشقِ” پردهبرداری نموده…؛ از جمله راههایِ اصلیِ کسب نورِ الهی را، “بی پا و سر” شدن در راهِ خدا دانسته و گفته است…؛
⚘️از پای تا سرت…، همه نورِ خدا شود…؛
⚘️در راهِ ذوالجلال…، چو بی پا و سر شَوی…!
📚🖊شاید منظور او از این “بی پا و سری”…، بی اختیاریِ عاشقانه باشد…؛ همان حالتی که درباره آن گفتهاند…؛
⚘️نه سر دارم…، که پیچم از کمندت…!
⚘️نه پا دارم…، که بگریزم ز بندت…!
📚البته بابا افضل کاشانی نیز به شکلِ دیگری از بی پا و سری در طریق اشاره کرده و گفته است…؛
⚘️یاربّ…! چه خوش است بی دهن…، خندیدن…!
⚘️بی منّت چشم…، هر دو عالَم دیدن…!
⚘️بنشین و سفر کن…، که به غایت، نیکوست…؛
⚘️بی زحمتِ پا…، گِردِ جهان گَردیدن…!
📚🖊و امّا صورتِ دیگری از “بی پا و سری”…، هنرِ مردانی است که در طریقِ عاشقی و جانفشانی…، سر از پا نمیشناختند و در آن حال و حالت، این شعرِ قیصر امینپور ورد زبانشان بود که…؛
⚘️گُردهی باد…، زینِ من…؛ کینهی خصم…، دینِ من…؛
⚘️سینهی آهنینِ من…، فکرِ سپر نمیکند…!
⚘️خونِ گلویِ عاشقان…، آبِ وضویِ عاشقان…؛
⚘️زآنکه به کویِ عاشقان…، عقل…، گذر نمی کند…!
📚🖊️در آن دوران که “خونِ گلویِ عاشقان، آبِ وضویشان” بود…؛ حدیثِ قدسیِ دلنشینی نیز در میانِ رزمندگان دهان به دهان میگردید که عباراتِ آن، نه زبانِ قال، که زبانِ حالشان بود…؛
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلیَّ دِیَتُه وَ مَن عَلیَّ دِیَتُهُ فَاَنَا دِیَتُهُ…!
📚🖊از میانِ آنان…؛ گروهی که “نورِ عشقِ حق به دل و جانشان” افتاده و از “آفتابِ فَلَک خوبتر” شده بودند…؛ به مقامِ شهادت رسیدند…؛ مقامی که امام خمینی رضوان الله تعالی در توصیف آن فرمود…؛
“شهدا…، در قهقههی مستانهاشان و در شادیِ وصولشان، عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُون اند و از نفوسِ مطمئنّه ای هستند که مورد خطابِ فَادخُلِی فِی عِبادِی وَادخُلی جَنَّتِیِ پروردگارند. اینجا صحبتِ عشق است و عشق؛ و قلم در ترسیمش بر خود می شکافد.”
📚چه زیبا سروده فؤاد کرمانی…؛
⚘️زندهی جاوید کیست…، کشتهی شمشیرِ دوست…،
⚘️کآبِ حیاتِ قلوب…، در دَمِ شمشیرِ اوسـت…!
⚘️گر بشکافی هنوز…، خاکِ شهیدانِ عشق…؛
⚘️آید از آن کشتگان…، زمزمهی دوست دوست…!
⚘️آن که هلاکش نمود…، ساعدِ سیمینِ یار…؛
⚘️باز به آن ساعدش…، کشته شدن، آرزوست…!