
برو اندر جهان تَفرُّج کن..!
حکایت بیست و هفتم از باب سوم گلستان سعدی…؛ درباره سفر…!
قسمت دوم
پسر گفت…؛ ای پدر…! فواید سفر بسیار است، از نُزهت خاطر و جَرِّ منافع{جذب فایده} و دیدنِ عجایب و شنیدنِ غرایب و تَفرُّجِ بُلدان و مجاورتِ خَلّان{دوستان} و تحصیلِ جاه و ادب و مزیدِ مال و مُکتَسِب و معرفتِ یاران و تجربتِ روزگاران…، چنانکه سالکان طریقت گفتهاند…؛
⚘تا به دکان و خانه دَرگِروَی…؛
⚘هرگز ای خام…، آدمی نشوی…!
⚘برو اندر جهان تَفرُّج کن...؛
⚘پیش از آن روز…، کز جهان بروی…!
پدر گفت…؛ ای پسر…! منافعِ سفر…، چنین که گفتی بی شمار است، ولیکن مُسَلّم…، پنج طایفه راست…؛
نخستین…؛ بازرگانی که با وجودِ نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردانِ چابک….، هر روز به شهری و هر شب به مُقامی و هر دَم به تَفرُّجگاهی از نعیمِ دنیا، مُتَمَتِّع…!
⚘مُنعِم…، به کوه و دشت و بیابان…، غریب نیست…؛
⚘هر جا که رفت…، خیمه زد و خوابگاه ساخت…!
⚘و آن را که بر مرادِ جهان نیست دسترس…؛
⚘در زاد و بومِ خویش، غریب است و ناشناخت…!
پسری…، برای فرار از تنگیِ معیشت، تصمیم به سفر گرفت؛ ولی پدر با این استدلال که “روزی” به کوشش نیست، با وی مخالفت کرد…!
ادامه ماجرا…!
برو اندر جهان تَفرُّج کن..!
پسر…، برای راضی نمودنِ پدر، فواید متعدد سفر را مطرح می کند؛ که پدر ضمن پذیرش آن…، این فوائد را مخصوص ۵ گروه اجتماعی می داند و تجّار را به دلیل خدم و حشمی که دارند، در مرتبه ی اوّل قرار می دهد…!
و امّا سفر…؛
سفر…، یعنی از جائی به جائی رفتن…؛ وطن را به سویِ مقصدی مشخص با مدت اقامتی معیّن، به منظورِ تجارت، سیاحت، زیارت و یا هر ضرورتی دیگر ترک نمودن…!
سفر از وطن، به جائی نامعلوم که انسان در آنجا هیچ آشنا و مانوسی ندارد، سفر به دیارِ غربت است و عجیب است که این جوان…، که گویا آه در بساط هم ندارد…، در جریانِ سفرِ خود، سخن از “مجاورتِ خَلّان و تحصیلِ جاه” گفته است…!
سفر…، به هر شکلی انجام شود، دارای خطرات و مشکلاتی است و به طورِ طبیعی، سفری که مقصد مشخصی ندارد، این موارد را افزایش می دهد…!
به قول صائب تبریزی…؛
⚘نازی که داشتم به پدر چون عزیزِ مصر…!
⚘در غربت…، این زمان ز خریدار میکِشم…!
به رغم این…،
توصیه ی قرآن به مسافرت، آن هم با عبارتِ مکررِ “سِيرُوا فِی الْأَرْضِ“؛ که عموماً سفر برای مطالعه در سرنوشتِ پیشینیان است…، بیانگرِ جایگاه سفر در زندگی اجتماعی انسان و تجربه اندوزی و تکاملِ اوست…؛
به همین دلیل است که سعدی علیه الرحمه گفته…؛
⚘بسیار سفر باید…، تا پخته شود خامی…!
⚘صوفی نشود صافی…، تا دَرنکِشد جامی…!
و خاقانی نیز در اهمیتِ سفر و تاثیرِ آن در جهان گیریِ اسلام می گوید…؛
⚘قرآن…، ز سفر جهان گرفته است…!
⚘ماه…، از سفر آسمان گرفته است…
و پیامبر اسلام صلیالله علیه و آله فرموده است…؛
سافِروا فَاِنَّكُم اِنْ لَم تَغنَموا مالاً أَفَدتُم عَقلاً…!
مسافرت كنید؛ در سفر، اگر نفع مالی عایدتان نشود، از فوائد عقلانی و تجربی آن بهرهمند خواهید شد…!
علی ای حال…، به علتِ مشکلات و خطراتِ راه…، برای سفر آدابِ فراوانی تعریف کرده اند تا جائی که امام صادق علیه السلام فرمود…؛
لَعَنَ رَسُولُ اللّه صلی الله علیه و آله ثَلاثاً، اَحَدُهُم راکِبُ الْفَلاةِ وَحدَة…!
رسول خدا(ص) سه کس را نفرین کرد، یکی از آنها سواره ای است که در بیابان به تنهائی رهسپار شود…!
درباره سفر…، حرفِ پیرمرد کاملاً درست است که…؛ سفر برای تُجّار و ثروتمندان، به هر کجا که باشد…، سفرِ “تَمَتُّع” است…؛ همچنان که در این روزگار نیز…!
ولی نکته ی اساسی این است که اهلِ معرفت، با هر جاه و جایگاهی، و چه در حضر یا در سفر…، خود را در این دنیا مسافر می دانند و معتقدند سفرِ اصلی…، سفر به دنیایِ دیگر است…، دنیائی که نه ثروت و خدم و حشم به کارِ کسی می آید و نه اصل و نسب…!
همان سفری که امیرالمؤمنین علیه السلام درباره آن فرموده است…؛
آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَطُولِ الطَّرِيقِ وَبُعْدِ السَّفَرِ…!
آه از كمى زاد و توشه و طولانى بودن راه و دورىِ سفر…!
و باباطاهر عریان درباره عدم تفاوتِ لباسِ سفر دارا و ندار از این دنیا به آن دنیا، گفته است…؛
⚘به قبرستان گذر کردم کم و بیش…!
⚘بدیدم قبر دولتمند و درویش…!
⚘نه درویش بی کفن در خاک رفته…؛
⚘نه دولتمند برده یک کفن بیش…!