طالبِ روزی…، مطلوبِ اَجل…!
حکایتی از گلستان
طالبِ روزی، مطلوبِ اَجل!🌜
🖊حکیمانه شصت وششم از باب هشتم گلستان سعدی…؛ درباره رزقِ معلوم و اجلِ محتوم…!🖊
📚ای طالبِ روزی…، بنشین که بخوری…! و ای مطلوبِ اَجل…، مرو که جان نَبَری…!
⚘️جهدِ رزق اَر کنی و گر نکنی…؛
⚘️برساند خدایِ عزّ وَ جَلّ…!
⚘️وَر رَوی در دهانِ شیر و پلنگ…؛
⚘️نخورندت…، مگر به روزِ اَجَل…!
🌧🌧🌧
🌧🌧
🌧
📚🖊این سخن، تکرارِ حکیمانهی شصت و پنجم است که در ذیل آن، با عنوانِ “رزقِ مَقسُوم و مُردنِ معلوم”…، رابطهی سعی و تلاش با رزق…؛ و همچنین تفاوتِ اجلِ حتمی با اجلِ معلّق…؛ و وقایع و حوادث مندرج در لوح محفوظ و تفاوت آن با لوحِ محو و اثبات، در ۱۱ بهمن نوشته شد…!
🍁و امّا دو روایت مرتبط…؛
⬅️اوّل…؛ تفاوتِ رزق با داشته ها…؛
📚🖊شخصی گفت…؛ من میروم با یک سیب آبرویِ امام صادق علیهالسّلام را میریزم…!
گفتند…؛ چگونه…؟!
گفت…؛ میروم و از او سئوال میکنم این رزق من هست یا نه…، اگر گفت رزقِ تو نیست…، سیب را میخورم تا بگویم تو دروغ گفتی…؛ اگر گفت رزق تو هست…، نمیخورم و آن را لگد میكنم…!
او با همین غرض نزدِ امام رفت و پرسید؛ این سیب، رزق من هست یا نه…؟!
امام فرمود…؛ اگر از گلویت پائین برود، رزقِ تو است و اگر از گلویت پائین نرود، رزقِ تو نیست…!
این پاسخ…، او را گیج و متحیّر…، و البته رسوا کرد…!
⬅️دوّم…؛ اجّلِ حتمی…؛
📚🖊حکایتِ مشهورِ حضرت سلیمان علیهالسّلام و حضرت عزرائیل و مردی که از نگاهِ متعجبِ عزرائیل ترسیده بود و درخواست کرد تا سلیمان به باد دستور دهد تا او را به هندوستان بِبَرَد…؛ نشانِ روشنی برای اثباتِ اجلِ حتمی است...؛ این حکایت، در مثنوی معنوی به شکل زیر به تصویر کشیده شده است…؛
⚘️زادمردی…، چاشتگاهی در رسید…!
⚘️در سرا عدلِ سلیمان…، در دوید…!
⚘️رویش از غم زرد و…، هر دُو لب کبود…؛
⚘️پس سلیمان گفت…؛ ای خواجه! چه بود…؟!
⚘️گفت…؛ عزرائیل در من این چنین…؛
⚘️یک نظر انداخت…، پُر از خشم و کین…!
⚘️گفت…؛ هین…! اکنون چه میخواهی…، بخواه…!
⚘️گفت…؛ فرما باد را ای جان پناه…؛
⚘️تا مرا…، زین جا…، به هندِستان بَرَد…؛
⚘️بوکه بنده…، کان طرف شد…، جان بَرَد…!
⚘️باد را فرمود تا او را شتاب…؛
⚘️بُرد سوی قعر هندِستان بر آب…!
⚘️روزِ دیگر…، وقتِ دیوان و لقا…؛
⚘️پس سلیمان گفت عزرائیل را…؛
⚘️️کان مسلمان را…، به خشم از بهرِ آن…؛
⚘️بنگریدی…، تا شد آواره ز خان…!
⚘️گفت…؛ من از خشم کِی کردم نظر…؟!
⚘️از تعجب دیدمش در رهگذر…!
⚘️که مرا فرمود حق…؛ کامروز هان…؛
⚘️جانِ او را…، تو به هندستان سِتان…!
⚘️از عجب گفتم…؛ گر او را صد پَر است…؛
⚘️او به هندستان شدن…، دور اندر است…!
⚘️تو…، همه کارِ جهان را همچنین…؛
⚘️کن قیاس و…، چشم بگشا و…، ببین…!
⚘️از که بگریزیم…، از خود…، ای محال…؛
⚘️از که بربائیم…، از حق…، ای وبال…!
📚🖊و چه زیبا گفته پروین اعتصامی برای سنگِ مزارش…؛
⚘️هر که باشی و…، ز هر جا برسی…؛
⚘️آخرین منزلِ هستی…، این است…!
⚘️آدمی…، هرچه توانگر باشد…؛
⚘️چو بدین نقطه رسد…، مسکین است…!
⚘️اَندر آنجا که قضا حمله کند…؛
⚘️چاره…، تسلیم و…، ادب…، تمکین است…!
📚🖊در نهج البلاغه آمده است زمانی که امام علی علیهالسّلام از کشته شدنِ ناگهانی ترساندند، فرمود…؛
وَ إنَّ عَلَیَّ مِنَ اللهِ جُنّةً حَصِينَةً فَإذَا جَاءَ يَومِی اِنفَرَجَتْ عَنّی وَ أسْلَمَتْنِی فَحِينَئذٍ لايَطِيشُ السَّهْمُ وَ لايَبرأُ الكَلْمُ…!
خداوند، براى من، حفاظى محكم قرار داده است و چون روز {مرگِ} من فرا رسد، آن حفاظ كنار مى رود و مرا تسليمِ {مرگ} مىكند. در آن هنگام، نه تير به خطا میرود و نه زخم بهبود مىيابد…!