تحلیل ایرانی
بررسی و تحلیل
مرضیه ضیغمی

داستان واقعی یادگاری از جبهه-1

0

داستان واقعی

یادگاری از جبهه-1

خاطره‌ای از برادر مرتضی سلیمانی

پس از نماز صبح، خواب بر من غلبه نکرد و دوباره وسایل ساکم را وارسی کردم، مبادا چیزی از قلم بیفتد. زمان به کندی می‌گذشت. دود اسفند در اتاق می‌چرخید و از بالای سرم برنمی‌خورد. پنجره را باز کردم و دود خاکستری رنگ بیرون کشید. هوای اتاق روشن و تمیز شد. همه داخل حیاط منتظر من بودند؛ عمه لیلا، حاج عمو به همراه پسرش، غلام، زن دایی، زکیه دختر دایی، فاطمه، خواهرم و چند تن از همسایه‌ها. باخبر شده بودند که قرار است به جبهه بروم و برای وداع، آمده بودند.

مادر ساک پر از خوراکی را به دستم داد و چشمانم را بوسید. از زیر قرآن رد کردم و با چشمانی اشک‌آلود، ذکری زیر لب زمزمه می‌کرد. بابا نگاهی به قد و بالایم انداخت و شانه‌هایم را بوسید. هم‌زمان، هم از رفتن خوشحال بودم و هم از دلتنگی بغض در گلویم شد. بغضم را فرو خوردم و از همه‌شان خداحافظی کردم. مادر دم در حیاط ایستاده بود و نگاه می‌کرد که با ترک کردن منطقه، احساساتم برانگیخته می‌شود.

نامه‌ی رضایت‌نامه‌ی بابا در پرونده‌ام گذاشته شد و خیالم از بابت اعزام به جبهه آسوده شد. تا قبل از ظهر، همه بچه‌ها در محوطه مالک اشتر جمع بودند. تعدادمان به ۴۲ نفر می‌رسید. یک سال از اولین روزی که وارد مالک اشتر شده بودم، می‌گذشت. خبر از سخت‌گیری‌های سابق نبود و ثبت‌نام با دیدی اغماض‌آمیز انجام می‌گرفت. اکبر تاج‌بخش هم همراه من بود؛ او دو سال از من کوچکتر بود. بچه‌ها می‌گفتند، چون درشت و هیکل‌مند است، ثبت‌نامش کرده‌اند.

وقتی اتوبوس رسید، بچه‌ها جلوی در اتوبوس تجمع کردند؛ برادر هاشمی با برگه‌ای مقابل در ایستاده بود و هر کسی که اسمش خوانده می‌شد، جمعیت کنار می‌رفت و وارد اتوبوس می‌شد. اکبر جزو اولین نفرات بود و من در حال تکیه زدن به اتوبوس، در افکار خود غرق بودم. دلهره داشتم و سرم را از میان بچه‌ها بالا می‌کشیدم؛ نکنه اسمم در لیست نباشد.

با سوزش در موهای سر، خودم را بیدار کردم؛ اکبر تاج‌بخش بود، که تا کمر از شیشه‌ی اتوبوس آویزان شده و اصرار داشت وارد اتوبوس شود. صدای خنده جمع بلند شد؛ اکبر، بمب خنده بود. اما مطمئن بودم با وجود او، این سفر هم قعر چاه باشد، باز هم خوش می‌گذرد.

در نهایت، برادر هاشمی نامم را خواند. جایم در صندلی دوم کنار اکبر و مقابل شیشه بود. چهل نفر روی صندلی‌ها نشستیم و دو نفر دیگر برای آوردن خوراکی به بوفه رفتند. اتوبوس حرکت کرد و خیابان‌های دریا را طی نمودیم؛ وارد خیابان‌های منطقه شدیم. مسیر پر از آدم‌هایی بود که در حصار ساختمان‌ها و خیابان‌ها گیر افتاده و از قافله جا مانده بودند.

تا این که، اتوبوس مقابل حرم نورانی ثامن‌الحجج (علیه‌السلام) توقف کرد. صدای صلوات و نیایش جمع بلند شد و همگام با هم، دعای فرج و صلوات فرستادند؛ اما اتوبوس بی‌اعتنا به این شور و حال، راه خود را ادامه داد.

در این لحظه، اتوبوس شرکت واحد بچه‌های منطقه مالک اشتر را به پادگان نیروی هوایی در انتهای نخریسی رساند. چشممان به نیروهای دیگر پایگاه‌ها افتاد؛ تقریباً ۴۰۰ نفر بودند. ما را تقسیم کردند به سه گروهان، کمی جیره دادند و سوار بر اتوبوس دیگری شدیم. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم مقصد نهایی این آموزش‌های ۴۵ روزه کجاست.

ساکم را در آغوش گرفتم و بیرون را نگاه می‌کردم؛ منطقه بیابانی، برف و سرما. پلک‌هایم سنگین شده بود و در همان حال، با جیغ ترمز اتوبوس، هوشیاری‌ام را از دست دادم. مقابل پادگان تربت جام بودیم؛ اولین سفرم به این منطقه. پادگان در کنار کمربندی شهر قرار داشت و بزرگ و مشترک بین نیروهای ارتش، سپاه و بسیج، که تحت نظر سپاه پاسداران فعالیت می‌کرد.

روزهای نخست، برایم غریب و ناآشنا بود. در روز دوم، لباس خاکی رنگ به ما تحویل داده شد؛ اولین بار بود این لباس را می‌پوشیدم. خیلی بزرگ و گشاد بودند؛ حداقل دو سایز بزرگ‌تر، مانند همان پالتویی که در زمان ثبت‌نام جبهه، با شناسنامه مصطفی بر تن داشتم. اکبر گفت: «من هم توی لباست جا می‌خورم» و می‌خندید. او پیشنهاد داد، لباس‌هایش را با من عوض کنیم؛ لباس او اندازه نبود، ولی من با سفت کردن فنس‌قه، مشکل بلند بودن شلوارش را حل کردم.

پوشیدن لباس خاکی، رسمیت آموزش‌های نظامی را رقم زد. ابتدا، ما را به دسته‌ها و گروهان‌های کوچک تقسیم کردند. من، اکبر و چزکی نیشابوری در یک گروهان قرار داشتیم؛ بقیه بچه‌های مشهدی بودند. همیشه و در همه جا کنار هم بودیم و در تمرین‌ها و بازی‌های جمعی شرکت می‌کردیم.

قبل از اذان صبح، زنگ بیدارباش زده می‌شد و پس از شنیدن صدای اذان، برای نماز صبح به مسجد می‌رفتیم. پس از نماز، در راه بازگشت، ذکر و صلوات می‌گفتیم و همراه هم، تمرین‌های صبحگاهی را انجام می‌دادیم؛ این فعالیت‌ها، غالباً با شیطنت‌های بچگانه همراه بود.

ادامه دارد…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.